سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: ساعت از دوازده ظهر گذشته است و هنوز هم در رختخواب هستم. نمیتوانم بیایم بیرون. تا پیش از اینکه اسیر قرنطینه شویم و خانهنشینی گرفتارمان کند، سر وقت بیدار میشدم، میرفتم از خانه بیرون، به کارهایم میرسیدم و برمیگشتم. آن روزها، در این ساعت به فکر آماده کردن سفره ناهار بودم. اما حالا چه؟ هنوز صبحانه هم نخوردهام.
وقتی زندگیمان به هم میریزد
زندگیام به هم ریخته است و نمیتوانم تمام کارهای روزمرهام را که قبلاً به خوبی انجام میدادم، انجام دهم. دیگر زندگی یک جور دیگر شده است. این شرایط برایم عذابآور شده است. چند بار تلاش کردم تا ساعت خواب و کارهای زندگیام را مانند گذشته برگردانم، ولی نشد. یا بقیه اعضای خانواده همکاری نکردند یا سر و صدای همسایهها که آنان هم گرفتار این وضعیت شدهاند، نگذاشت به موقع بخوابم. پوست صورتم تغییر کرده است، شاید به خاطر ندیدن آفتاب همیشگی کمی روشنتر شده باشد، ولی بیشتر شبیه به رنگ پریدگی است. دیگر از سرزندگی قبل که در آن پیدا بود خبری نیست.
مثل جغد شبها بیدارم
شبها مثل جغد بیدار هستم. عادت کردهام وقتی گرفتار بیخوابی میشوم گوشی تلفن همراهم را روشن کنم تا با آن سرگرم شوم. پیش از این چند خط کتاب که میخواندم خوابم میبرد، ولی الان یک کتاب را هم که تمام کنم خوابم نمیبرد. دوستانم هم وضعیتی مشابه زندگی من پیدا کردهاند. دیگر عادتشان شده است که اگر کاری با من دارند، شبها تماس بگیرند؛ آن هم ۱۲ شب به بعد. انگار کارهای روزمره شان تازه آن ساعت تمام میشود. خودم و آنهایی که میشناسم زندگیشان یک جور دیگر شده است، انگار ما یک جور دیگر شدهایم! انگار سبک زندگیام که هیچ، خودم هم در حال تغییر هستم. این همه تغییر را دوست ندارم. دلم میخواهد دوباره شبها زود بخوابم و صبحها هم زود بیدار شوم. دوست دارم زندگیام مثل گذشته به دلم بچسبد.
به خودم قول دادم منظم شوم
همین چند روز پیش هم به خودم قول دادم که دیگر مانند گذشته، سر وقت به کارهایم برسم، ولی نشد. چون دخترخالهام که با ما زندگی میکند، و من با او خیلی صمیمی هستم، علاقهای به این کار نشان نمیداد. او دوست داشت خیلی بخوابد و در واقع بیشتر ساعات شبانهروزش را توی رختخواب بگذراند. برای همین هم از هر سو تحت فشار بودم تا حرکت نکنم برای همین انگیزهام را برای برگشتن به روال گذشته از دست میدادم. ولی دیگر خیلی اندازهها نامتناسب شده است و من باید یک کاری برای خودم بکنم. کاری هم ندارم که دخترخالهام یا بقیه خانواده میخواهند چه کار کنند، مهم این است آنچه را که به نظرم درست میآید انجام بدهم. حالا اگر به خاطر ناهماهنگی با بقیه، این بار هم نتوانم به برنامهام ادامه بدهم و کارم را پیش ببرم، نمیدانم باید چه کار کنم! ولی میدانم که حتماً یک راهی پیدا میشود.
هر چیزی اندازه دارد
پیش از این خانهنشینی با خودم میگفتم، دلم میخواهد یک هفته در خانه بمانم و یک دل سیر بخوابم؛ و این آرزوی من خیلی زود برآورده شد، ولی انگار آرزوها هم باید به اندازه برآورده شوند اگرنه برای آدم کلی مشکل درست میکنند. این آرزوی من اینقدر برآورده شده است که دیگر نمیخواهمش. شاید برای همین اصطلاحی وجود دارد به نام: پشیمانی آرزوها. این روانشناسان یک چیزی سرشان میشود که این اصطلاحات را میسازند. من از آرزویم پشیمانم. میخواهم زودتر برآورده شدن آرزویم تمام شود و دوباره وقتی برای یک هفته ماندن در خانه و این همه خوابیدن بیهوده نداشته باشم. ماندن هم اندازه دارد، خواب هم اندازه دارد. هیچ چیز در اندازهاش نیست. زندگیام اندازههایش را از دست داده است. من اندازههای درست زندگیام را میخواهم. اندازههایی که متناسب با زندگیام هستند. اندازه زمان خوابم، اندازه بودن در کنار تمام اعضای خانوادهام، اندازه تنها بودنم، اندازه تنها نبودنم، اندازه یک جا ماندنم، اندازه استراحتم، اندازه صرف فکر و اندیشهام درباره تهیه و پختن خوراک شبانهام، اندازه زمان بین وعدههای غذاییام، اندازه اوقات فراغتم و اندازه تمام چیزهایی که در زندگی دارم.
باید به اندازههایم برگردم
این مدت در بیشتر برنامههای تلویزیون که دیدهام یا متنها و مواردی که در شبکههای مجازی و... دنبال کردهام، چه بسیار به پختن خوراکیها و غذاهای جدید به ویژه برای افطار و سحری تشویق شدهام. انگار قصد آنان که محتواها را میسازند و تولید میکنند، برای پرکردن وقت بیکاری من و دیگران تمام تلاششان بر آموزش خوردنیهای تازه و خوشمزه بود، شاید همگی تلاششان بر این بود تا وادارمان کنند با پختن غذا، کمتر حواسمان به سختی خانهنشینی و خانهای که به ناچار در آن ماندهایم، باشد. خب با این کار یک عده دیگر که اعضای خانواده یا دیگر کسانی هستند که با ما زندگی میکنند هم بیکار نمیمانند، چون منتظر هستند تا غذای خوشمزه آماده شود و بر سر سفره افطار و شام بنشیند. برای همین همه یک جورهایی مشغول به کار هستند. البته دیگر حتی انتظار کشیدن برای دیدن غذای جدید هم اندازهاش را از دست داده است. انتظار، کارهای خانه، خواب، روابط دوستانه و... اندازه و شکل همیشگیشان را که با زندگی من متناسب بود و آن اندازه را دوست داشتم، از دست دادهاند. این همه تغییر خیلی زیاد است. به راستی از پس آنها برنمیآیم. مخصوصاً که میگویند این ویروس حالا حالاها با ماست، و معلوم هم نیست که کی تمام شود. پس حالا حالاها باید تغییرات را داشته باشیم. این همه تغییر که فعلاً با ماست. خسته کننده است، ولی هست. شاید بهتر باشد از امروز یک فکری به حال خودم بکنم. شاید بهتر باشد برای برگشتن به زندگی عادیام تمام تلاشم را نشان دهم.
من خودم را نجات میدهم
حتی اگر سایر اعضای خانواده میخواهند شب بیدار بمانند، من بروم و بخوابم. سحر هم بیدار شوم و همه چیز را برای سفره سحری مهیا کنم. بالاخره میتوانم یک کارهایی بکنم. نیازی نیست که آنقدر خودم را عذاب بدهم. انگار خانوادهام اینقدر مثل من سختشان نیست. اگر کسی این همه سختی کشیدن من را درک نمیکند، من خودم برای نجات خودم یک کاری میکنم. صبح بعد از سحری و نماز که همه خواب هستند برای اینکه بیدارشان نکنم، کارهای مربوط به گوشی موبایلم را که سر و صدایی ندارد، انجام میدهم. اینجوری هم خوب نیست و میدانم که دوستش ندارم، ولی از این دیر بیدار شدن و کسل ماندن تا شب که بهتر است. از سوی دیگر شاید کارهایم و پایبند ماندن به این قرار با خودم باعث شود که روی خانواده و دخترخالهام هم اثر بگذارد و آنان هم کمکم به روال معمول زندگی برگردند.