سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: هنوز هم کسی نمیداند سال ۶۲ چه اتفاقی برای محمدعلی صداقتی افتاده است. محمدعلی یکی از رزمندگان خانه صداقتیها بود که به همراه سه برادر دیگرش راه جبهه و جهاد را در پیش گرفت، اما کمی بعد از حضورش در دیواندره کردستان به اسارت کومله درآمد و تا امروز مفقودالاثر است. اما همه ماجرا این نبود. مادر و پدر محمدعلی اصرار داشتند سه برادر دیگر اسلحه برادرشان را به دست گرفته و راهش را ادامه دهند. یکی در غرب، دیگری در مهران و آن یکی در خوزستان. بعد از محمدعلی حالا نوبت غلامعلی بود که خودش را به قافله شهدا برساند. او در ۳۱ اردیبهشت ۶۵ در مهران به شهادت رسید. اما جهاد در خانواده صداقتیها فصل پایانی نداشت. هر چند مادر و پدر محمدعلی چشمانتظار از دنیا رفتند، اما در برابر آنچه در راه خدا تقدیم کرده بودند چشمانتظاری نداشتند. با جانباز قربانعلی صداقتی برادر شهیدان محمدعلی و غلامعلی همکلام شدیم تا به ابعادی از زندگی و منش شهدای خانوادهاش بپردازیم.
چند برادر و خواهر بودید؟ خودتان هم در جبهه حضور داشتید؟
بله، ما پنج برادر و یک خواهر هستیم. اهل روستای «بق» دامغان. پدرم کشاورز بود و از همین راه امرار معاش میکردیم. ما برادرها تا جایی که میتوانستیم همراه پدر در تأمین نیازهای خانواده تلاش میکردیم. در دوران انقلاب دو تا از برادرها تهران بودیم و بقیه در دامغان فعالیت انقلابی داشتند. زمانی که جنگ شروع شد چهار نفرمان راهی جبهه شدیم. برادر آخرم کوچک بود و امکان حضور نداشت. غلامعلی و محمدعلی بسیجی و پاسدار بودند. غلامحسن کارمند بود و من هم سرباز بودم و بعدها داوطلبانه در جنگ حضور داشتم. الحمدلله ۳۰ ماه در جبهه بودم و در نهایت به افتخار جانبازی نائل شدم، اما هیچ وقت پیگیرش نبودم. از میان ما غلامعلی و محمدعلی به شهادت رسیدند.
پدر و مادرتان مخالف نبودند؟ برایشان سخت نبود همگیتان راهی جبهه شدید؟
اصلاً مخالفتی وجود نداشت. خود والدین ما را به حضور در جبهه و شرکت در این جهاد عظیم تشویق میکردند. انقلاب که شد خانوادهها هر کس هر چه در توان داشت برای حفظ نظام هزینه میکرد. اولین رزمنده خانه ما هم خود من بودم، چون سرباز بودم در زمان جنگ، این را سعادت داشتم که در جبهه حضور داشته باشم. بعد از من غلامعلی و محمدعلی به جبهه آمدند. غلامحسن هم از طرف بسیج کارمندان راهی شده بود. من و غلامعلی و محمدعلی در منطقه با هم بودیم. محمدعلی در کردستان جزو تیپ قدس بود. غلامعلی هم در مهران بود و من هم خوزستان بودم که محمدعلی اولین شهید مفقودالاثر خانواده ما شد و گوی سبقت را از همه ربود و سالها ما را در چشمانتظاری گذاشت و هنوز هم پیکر و نشانی از شهادت او به ما نرسیده است.
محمد متولد چه سالی بود؟
متولد ۶ فروردین ۱۳۴۲ بود که بسیجی به کردستان اعزام شد. مادرم اصرار داشت محمد ازدواج کند، اما او میگفت زن و بچه من فعلاً جبهه است. مادر گفت: فکر و ذکرت شده جبهه! محمد گفت: مادر عزیزم! تا زمانی که جنگ است، من باید کنار رزمندهها باشم.
چرا پیکرش نیامد؟ از شهادتش مطمئن هستید؟
نه، اطلاعی از وضعیت محمد نداریم. ایشان در دیواندره به دست عناصر کومله به اسارت درمیآید. دوستانش میگفتند ما فقط لحظه اسارت ایشان را دیدیم. ایشان همچنان مفقودالاثر است.
پس سالها چشمانتظاری کشیدید؟
برای پدر و مادر سخت بود. سالها پیگیر بودند و منتظر تا اینکه مادرم سال ۸۹ و پدرم سال ۹۵ به رحمت خدا رفتند. از غلامعلی خیالشان راحت بود، میدانستند غلامعلی شهید شده، اما وقتی وضعیت حیات و شهادت محمدعلی مشخص نبود همیشه به دنبال این بودند که خبری از او به دست بیاورند. هر کس به خانه ما میآمد فکر میکردند که راجع به محمد خبری آورده. در ادامه من و برادرها در جبهه حضور داشتیم تا اسلحه برادرهایمان بر زمین نماند. مشوق اصلی محمد برادرم، غلامعلی بود. در تیپ ویژه قدس، به عنوان پاسدار مشغول فعالیت شد. ۹ ماه در جبهه حضور داشت. آخرین مسئولیتش معاونت گروهان بود.
چطور بچهای بود؟
سعی میکرد دائم با وضو باشد. مادر میگفت در حال پایین کشیدن آستینهایش بود. گفتم: پسرم! الان وضو؟ گفت: مادرجان! تا جایی که امکان دارد باید با وضو باشیم؛ شما هم این کار را بکنید! اهل مطالعه بود. خواهرم میگفت یک روز مشغول خواندن کتاب بود، وارد اتاق شدم، اما متوجه نشد. گفتم داداش سلام، نشنید. دوباره سلام کردم؛ این دفعه با صدای بلندتری. سرش را بالا آورد و گفت: علیک سلام! چطوری آبجی؟ گرهای به ابروهایم زدم و گفتم چند دقیقه است که آمدم، اما تو متوجه نشدی، گفت معذرت میخواهم. داشتم کتاب میخواندم. گفتم حالا چی میخواندی که غرقش شده بودی؟ گفت کتابی از حضرت امام (ره). گفتم مگر غیر از کتاب امام (ره)، کتاب دیگهای هم میخوانی؟ گفت آره! کتابهای شهید مطهری و شهید دستغیب را هم میخوانم.
از روزهایی که به مرخصی میآمد بگویید.
وقتی مرخصی بود فقط چند روز میماند. یک روز با خوشحالی وارد خانه شد. مادر گفت چی شده؟ گل از گلت شکفته! اتفاقی افتاده؟ محمد گفت موفق شدم. چند نفر از بچههای روستا میخواهند اعزام شوند. گفتم حالا تو چرا اینقدر خوشحالی؟ گفت مادر! جبهه به نیرو نیاز دارد. هر وقت به مرخصی میآمد، کارش همین بود. مادر تعریف میکرد محمدعلی چند روزی بود که به مرخصی آمده بود، مشغول پختن ناهار بودم. به آشپزخانه آمد و شروع کرد به کمک کردن. از چشمانش خواندم که میخواهد چیزی بگوید ولی نمیتواند، بالاخره به حرف آمد و گفت مادر! میخواهم بروم جبهه. گفتم تو که تازه آمدی. گفت مادر! اگه به ندای امام خمینی (ره) لبیک نگوییم و او را یاری نکنیم، در پیشگاه خدا مسئولیم و روز قیامت مؤاخذه میشویم. گفتم تو که تازه جبهه بودی! مگر برای یاری امام و رزمندگان نرفته بودی؟ گفت باید تا آنجایی که میتوانیم به وظیفهمان عمل کنیم. تازه، بچهها تنهان!
وقتی هم به مرخصی میآمد سعی میکرد به مسجد برود و نمازهای جماعت و اول وقت را از دست ندهد. به مادرم هم سفارش میکرد که خودت را به نماز اول وقت و جماعت مسجد برسان. همیشه میگفت خوشحالم از اینکه خداوند لیاقت در کنار رزمندهها بودن را نصیبم کرده؛ تا جایی که بتوانم کمکشان میکنم. در نهایت هم در ۲۵ مرداد ۶۲ در دیواندره به اسارت کومله درآمد و تا امروز نشانی از پیکرش نداریم.
غلامعلی چند سال بعد از ایشان به شهادت رسید؟
غلامعلی ۳۱ اردیبهشت ۶۵ در سن ۳۲ سالگی به شهادت رسید.
کمی از غلامعلی برایمان بگویید.
غلامعلی کودک بسیار پرجنب وجوش و پرنشاط و فعالی بود. همین که دست چپ و راستش را شناخت، با وجود سن کم، کمک حال پدر و مادر بود. گرما و سرما هم نمیتوانست جلودارش باشد. در فصل داغ و سوزان تابستان پا به پای پدر و مادر و بزرگترها در باغ و جالیز به جمع آوری محصول میپرداخت. کودکی بسیار باهوش و باذکاوت بود. هنوز به مدرسه نرفته، خواندن دعا و قرآن را فراگرفته بود. تحصیلاتش را تا پنجم ابتدایی، در «روستای بق» ادامه داد و بعد از آن در پی کسب و کار رفت. غلامعلی قاری قرآن و مداح اهل بیت (ع) بود. نماز اول وقت و رعایت حق الناس برایش مهم بود. میگفت خداوند هرگز حق الناس را نمیبخشد!
خدای مهربان تنها قرار دل بی قرارش بود. بذله گو بود و شوخ طبع. همواره شکوفه لبخند روی لبانش میشکفت. قلبی آرام، روحی پاک، وجودی آزاد و دستهایی قدرتمند داشت. به رفاقت هایش تعهد و در تعهدش صداقت داشت و سرانجام از دعای خیر پدر و مادرش عاقبت به خیر شد. عاشق زندگیاش بود.
متأهل بود؟
بله، سربازی اش را که تمام کرد ازدواج کرد. بارقههای پیروزی امام دلش را به وجد میآورد. با تمام توان به انقلابیون کمک کرد تا چشمش به نور پیروزی انقلاب اسلامی روشن شود. همسرش میگفت ماه مبارک رمضان بود. با شنیدن اسمم از خواب بلند شدم. غلامعلی را روبهرویم دیدم. گفت پاشو سحر شده! بلند شدم. باید غذا و چای را آماده میکردم. گفت چرا هول شدی؟ چه خبره؟ شتاب زده همان طورکه از اتاق بیرون میرفتم، گفتم غذا و چای را آماده نکردم! این را گفتم و بهسمت آشپزخانه رفتم. با چشمان حیرت زده دیدم که غذا روی اجاق و قوری چای هم روی سماور است. صدایش کردم و گفتم کی بلند شدی؟ خجالتم دادی! غذای سحر را هم که درست کردی! همان طور که کمکم میکرد سفره را بیندازم، گفت زن و شوهر مکمل هم اند!
چه زمانی راهی جبهه شد؟
پس از هجوم دشمنان به مرزهای ایران اسلامی و آغاز جنگ راهی شد. غلامعلی از نخستین جوانانی بود که در سال ۱۳۵۹ برای پاسداری از آرمانهای مردم این سرزمین به سپاه پاسداران ملحق شد. از همان روزهای نخستین جنگ در جبهه حضور داشت. داشتن همسر و سه غنچه نورس باغ زندگی هرگز مانعی برای رفتنش نبود. میوههای دل و همسر عزیزش را به خدای مهربان سپرد و بارها و بارها به جبهه رفت. دیگران را هم تشویق به حضور میکرد. مادر میگفت او را در میان چند نفر دیدم که داشت صحبت میکرد. نمیتوانستم زیاد بمانم. به منزل برگشتم. بعد از ساعتی به خانه برگشت. گفتم پسرم! معرکه گرفته بودی؟! گفت چطور مامان؟ گفتم توی خیابان امام (ره) دیدمت. برای بچهها صحبت میکردی. راستی چی میگفتی؟ گفت داشتم میگفتم جبهه به نیرو نیاز دارد.
چه مسئولیتهایی در جبهه داشت؟
۳۷۶ روز در جبههها ماند. معاون گردان پیاده بود. مرد دیندار جبهه ایمان از خدا میخواست کمکش کند تا بشود آن که خدا میخواهد و در ۳۱ اردیبهشت ۶۵ در منطقه مهران با اصابت ترکش به گلویش شهادت را در آغوش کشید و پیکر پاکش پس از تشییع در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. همیشه میگفت این جنگ تمام میشود و بازنده آنهایی هستند که به انقلاب دهان کجی کردند و انقلاب را قبول نداشتند! سعی کنید نسبت به انقلاب بیتفاوت نباشید! در خانه همیشه از شجاعت و رشادت رزمندگان حرف میزد و میگفت همه جوانها باید گوش به فرمان حضرت امام خمینی (ره) باشند و جبهه را خالی نکنند.
چطور متوجه شهادتش شدید؟
گویا پدرم ابتدا متوجه شده و رفته بود پیش همسر غلامعلی و گفته بود وصیتنامه غلامعلی را بده به من! همسرش میگفت وقتی این جملات را از دهان پدر شنیدم، زانوانم خم شده و گیج و مبهوت پدر را نگاه میکردم. روی موزاییک حیاط نشستم. روبهرویم نشست و سراسیمه گفت دخترم! برو وصیتنامه را بیار! خواب شب قبل، که دیده بودم مثل فیلم از جلوی چشمانم میگذشت. همان شب بود که هوا طوفانی شد و دو درخت بزرگ جلوی در حیاط ما را باد شکست. زمزمه کردم این هم از صبح! باید خبر شهادت همسرم را بشنوم. پدر وقتی صدای مرا شنید که از شهادت غلامعلی حرف میزنم او هم دست هایش را جلوی چشمانش گذاشت و گریه کرد. پدر میگفت یک روز که میخواستم به صحرا بروم تازه از مدرسه آمده بود. کیفش را سریع در اتاق گذاشت و گفت من هم میآیم! گفتم پسرم! تو خستهای! من میروم؛ ناهارت را که خوردی و استراحت کردی بعد بیا! خندید و گفت پدر! خسته نیستم. تازه، کار روح آدم را سالم و سبک میکند. من از کار کردن خیلی لذت میبرم، همین طور وقتی در کنار شما باشم. ناهارش را برداشت و با من به صحرا آمد.
غلامعلی از جبهه برایتان نامه هم مینوشت؟
بله، یکی از نامهها و دستنوشتههای غلامعلی را برایتان میخوانم. بدان در این دنیای لعن شده، همه چیز قشنگ است. زندگی زیبا و آنچه در آن است زیباتر و فریبندهتر از یکدیگر و همین مسائل است که انسان را وابسته به دنیا و زیباییهای خود نموده، اما انسان آزاده، فرزند اسلام، پیرو حسین (ع)، یار و یاور امام (ره) و ولایت است و هرگز توجهی به دنیا نخواهد داشت. دنیا با همه قشنگی، فناشدنی است. نیست میشود. باید انسان آزاده و وارسته باشد و در عین حال به دنیا، همسر و فرزندش علاقه داشته باشد. به موقع قدرت تصمیمگیری داشته باشد تا به خاطر اسلام و خون امام حسین (ع) جدایی را ترجیح دهد.
حبیب خوارزمی؛ همرزم شهید غلامعلی صداقتی
شهادت یا فرمانده شدن؟
مسئولان برای بازدید از منطقه آمده بودند و من همان طور که رفتن مسئولان را تماشا میکردم، غلام پیشم آمد. گفتم: «خسته نباشی پسر.» گفت: «مونده نباشی.» خندیدم و گفتم: «خوب منطقه را توجیه کردی؟» گفت: «ما در این منطقه روزها را میگذرانیم.» گفتم: «کلام تو خیلی شیوا بود. اگر من بودم نمیتوانستم.» یک روز به شوخی گفت: «آقاحبیب! کی شما شهید میشوید تا من فرمانده گردان شوم؟» گفتم: «من حاضرم! همین الان هم میتوانی فرمانده شوی.» گفت: «نه! شهید شوم بهتره!ای کاش شهادت نصیب من هم میشد!» به دوستانش میگفت: «من باید هنگام شهادت با لب خندان از دنیا بروم.» یکی از بچهها گفت: «برای چی؟» گفت: «میخوام اول به شما لبخند بزنم، دوم به شهادت و مرگ.» وقتی هم شهید شد، لبخند به لب داشت و آرام بود.
غلامویزان!
همرزمش میگفت مدتی بود در منطقه بودیم. یک روز گفتند: «کادر جدیدی درست کنید و مردم را تشویق کنید که بیان جبهه.» غلامعلی گفت: «اولین جایی که میروم، روستای خودمان است.» نیروهای کادر، در اطراف دامغان شروع به تبلیغ کردند. ۱۸۰ نفر از نیروهای بسیج جذب و سازماندهی شدند. در تیپ ۲۸ صفر که تیپ زرهی بود، سازماندهی شدیم. بعد از آموزشهای لازم به منطقه مهران رفتیم. در خط پدافندی مهران، حساسترین جا، به این شهید واگذار شد که به آن ارتفاعات قلاویزان میگفتند. به جهت ارتفاع هم حکم پدافند و هم حکم دیدهبان را داشت. بچهها به شوخی میگفتند: «اینجا غلام ویزان است!» یکی از ویژگیهای ایشان صبر، گذشت و تشخیص به موقع و سریع مسائل سیاسی و جریانات کشور بود و با یک بینش خاص به دیگران انتقال میداد و از تحلیل سیاسی بالایی برخوردار بود.
حاجمرتضی نادعلیزاده دوست و همرزم شهید
مسابقه فوتبال
مسابقه فوتبال داشتیم. هنوز از تیم میزبان خبری نبود. من و غلامعلی با هم سوار موتور شدیم و به سمت آبادی راه افتادیم. وسط راه بودیم که هر دو سقوط کردیم. چالهای جلویمان بود. غلامعلی به سرعت به سمتم آمد و گفت: «طوری که نشدی؟» گفتم: «نه زیاد!» گفت: «فکر کنم باران این چاله را درست کرده. دیدی چطور راهمان را سد کرد؟» به سختی بلند شدیم. به سمت زمین مسابقه راه افتادیم. بچهها داشتند خودشان را گرم میکردند. تیم میزبان هم آمد. غلام گفت: «زود باش! چرا معطلی؟» گفتم: «با این وضعیت، من که نمیتوانم.» گفت: «نمیشود! نباید بچهها را به خاطر کار اشتباه خودمان دست تنها بذاریم. یا علی بگو و بلند شو!» خودش وارد زمین شد و من هم پشت سرش. ۹۰ دقیقه دویدیم. بعد از تمام شدن بازی، بچهها خسته بودند؛ از همه بیشتر من و غلام.
وصیتنامه شهید غلامعلی صداقتی
امروز روز امتحان است. روز یاری کردن اسلام و پسر فاطمه (س). برادرانم! همیشه و همه جا شهیدان و اسیران و مفقودان را به خاطر بیاورید. تفکر و تعمق کنید که برای چه بهترین سرمایه خود یعنی جان خود را تقدیم کردند و خون پاکشان را جهت آبیاری اسلام عزیز انفاق نمودند. مگر آن عزیزان که در جبهه میستیزند و بسیاری از آنها شهید، اسیر و مفقود شدند، عاطفه و علاقه نسبت به پدر، مادر، همسر و فرزند نداشتند. مگر این احساس را نداشتند که روی تشک نرم خوابیدن، آسایش، آرامش و... لذت بخش میباشد. همه آن برادران درک میکنند ولی آنجا که مسئله جهاد باشد، باید زحمتها و مشقتها را با جان و دل خرید. عزیزانم! ادامه دادن راه شهدا تنها به شعار نیست. به نظر حقیر هیچیک از شهدا حاضر و راضی نخواهند بود که در برههای از زمان که جنگ بر ما تحمیل شده و در محاصره اقتصادی هستیم، کار، اداره و درس و مشق را تعطیل کنیم. جهت تشییع جنازه شهدا، شعار «شهید، راهت ادامه دارد» را سر دهید. باید با استعانت و توکل بر خدا، سلاح افتاده شهدا را برگیرید و جان را در طبق اخلاص نهید. یعنی راه، راه حسین گونه است که باید ادامه دهید.