سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: نقشهای اندکی در زندگی به اندازه پدر و مادر بودن بیرحمانه تداوم دارند. پیش از بچهدارشدن اغلب ما خودمان را صبور، مهربان و اهل مدارا میدانیم، اما فقط چند سال بچهداری این توهمات را از بین میبرد و ما خود را عریان میبینیم: اهل خشونت، عصبانیت و رفتارهایی که حتی فکرش را هم نمیکنید. بسیاری از والدین عشق و نفرت توأمان به فرزندشان را تجربه میکنند، اما همواره سعی در انکار آن دارند. آگاهی از این احساس دردناک است اگرچه گاهی کارکردهایی نیز دارد.
یک زمین بازی بیرونشهری در یک روز سرد زمستانی. مردی ۳۰ ساله با کلاه، کت چرمی و شالگردن با نگاهی بیروح در چشمانش کودکی را روی تاب هل میدهد. در منظره کوه دوقلوها در حال دویدن به دنبال یکدیگرند. مادر آنها با بیقراری پایینتر ایستاده است، چشمانش آنها را دنبال و به آنها امر و نهی میکند؛ صدایش با اضطراب بلندتر میشود. نگاهی به اطراف میاندازم و تنها یک فرد بزرگسال میبینم که لبخند بر لب دارد، اما بعد متوجه میشوم در حال صحبت کردن با دوستش است؛ کودکانشان در دوردست با چوب در حال مبارزه با یکدیگرند.
هیچ نکته خاصی در این منظره به چشم نمیآید. میتوانست هر روزی از هفته در هر شهری باشد. هیچ چیز پنهانی درباره این طرز فکر والدین وجود ندارد که مخفیانه آرزو دارند هرجای دیگری بودند جز آن زمین بازی و اینکه شاید به دوستان بیفرزندشان حسادت میکردند؛ حتی در طول شبهای بیخوابی یا پس از مشاجرهای با یک نوجوان سرکش به این میاندیشند که اصلاً چرا بچه دارند. چیزی که مشخصه زمانه ما است این است که تعداد کمی از والدین آشکارا به «دوسوگرایی» خود نسبت به فرزندانشان اعتراف میکنند. اما ابتدا به برخی از تعاریف بپردازیم. دوسوگرایی، در کاربرد مدرن خود، معمولاً به معنای داشتن احساسات متناقض نسبت به چیزی یا کسی در نظر گرفته میشود. در چنگال دوسوگرایی شدید میتوانیم احساس استیصال و گیجی کنیم، گویی جنگی زیانبار درون ما در جریان است: جای تعجب ندارد که ترجیح میدهیم این احساس ضعیف بماند.
به گفته «انجمن ملی پیشگیری از خشونت علیه کودکان» از هر چهار نوجوان، با یکی از آنها در زمان کودکی «به شدت بدرفتاری» شده است. هرطور حساب کنیم، رقم بسیار بالایی است. به نظر میرسد هر روز داستان جدیدی از خشونت والدین به وجود میآید. فشار اجتماعی از ابتدا موجب تشدید این وضعیت میشود. دوستان وقتی خبر بارداری را میشنوند، «تبریک» میگویند و البته که میتوانیم خوشحال باشیم ولی مضطرب نیز میتوانیم باشیم، با آگاهی مبهم از فشاری که به واسطه قدردانی صریح و پایانناپذیر برای اقبال بلندمان داریم. البته بیشترین فشار روی مادر است که از او انتظار میرود رابطهای بیپیرایه و عاشقانه با کودکش داشته باشد؛ کسی که از او انتظار میرود هیچگاه از بازی کردن با لِگو خسته نشود.
خصومت میتواند هنگامی تشدید شود که مجبور به مواجهه با چیزهایی شویم که نمیخواهیم و نقشهای اندکی در زندگی به اندازه نقش پدر و مادر بودن بیرحمانه تداوم دارند. پیش از بچهدار شدن و به شرط اینکه دوران نوجوانی خود را سپری کردهایم، میتوانیم خود را انسانهای خوبی بدانیم؛ صبور، مهربان، دوست داشتنی و اهل مدارا. چند سال پدر و مادر بودن این توهمات را از بین میبرد و ما خود را عریان میبینیم: قادر به خشونت، عصبانیت، حسادت و هرچه که بتوانید فکرش را بکنید، چراکه کودکان با جنبههای کودکانه شخصیتهایمان با ما مقابله میکنند، بخشهایی از خودمان که بیش از همه انکارشان میکنیم و میتوانیم از آنها به این خاطر متنفر باشیم. بدتر آنکه آنها میتوانند جلوی آرزو و حتی نیازمان به احساس مؤثر و مهربان بودن را بگیرند.
مسئله این نیست که چرا نسبت به کودکانمان دوسوگرایی داریم، بلکه مسئله این است که سعی در انکار آن داریم. اگر چنین کنیم، طولی نمیکشد از دانستن این موضوع دست برمیداریم که چه میزان از عصبانیت نسبت به فرزندانمان مناسب است و خصومت خطرناک چیست. ما سعی میکنیم به واسطه اضطراب و تردید تمام نگرش منفیمان را نه تنها در خود، بلکه در کودکانمان نیز سرکوب کنیم. مهم این است که کودکان در هر سنی که هستند احساس کنند میتوانند احساسات خصمانه و عصبانیتشان را بروز دهند. هرچه بیشتر این احساسات را سرکوب کنند، بیشتر در عمل منفجر خواهند شد، بنابراین اگر دوسوگرایی را در خود و فرزندانمان انکار کنیم، خود را در لبه آتشفشانی خواهیم یافت که مشتاقانه انتظار فوران آن را میکشیم، چه به صورت فیزیکی و چه به صورت زبانی.
همه رواندرمانگران با این موضوع موافق نیستند که احساسات منفی، برای خلاص کردن بیمار، باید بیان شوند. عدهای هستند که از مفهوم «تجربه احساسی ترمیمی» دفاع میکنند که در سال ۱۹۴۰ توسط فرانتس الکساندر روانکاو مطرح شد که به عقیده او تأثیر آسیبهای پیشین را «ترمیم» میکند. اما «استلا ولدن» در کنار بسیاری از روانکاوان این رویکرد را نمیپذیرد: «ما برای این درمانگر نیستیم که مردم ما را دوست داشته باشند. مردم باید بتوانند ما را دوست نداشته باشند. افراد درِ اتاق من را محکم پشت سر خود میکوبند، بر سر من فریاد میزنند. من ابراز خشمشان را تسهیل میکنم.»
او به نکته خوبی اشاره میکند، زیرا همزمان با یافتن واژهای برای خشم، این احساس دیگر پنهان نخواهد بود. به زبان ساده، هنگامی که میگوییم چقدر عصبانی هستیم، کمتر احتمال دارد به چیزی ضربه بزنیم، فریاد بکشیم یا به کسی آسیب برسانیم. دونالد وینیکوت در یکی از مقالات خود داستانی را روایت میکند که به درگیری تمامی والدین با دوسوگرایی مرتبط است. در طول جنگ جهانی دوم، او و همسرش از یک پسربچه ۹ ساله با پیشینه خشونت و ترک شدن مراقبت کردند. «همسرم سخاوتمندانه او را به آغوش کشید و سه ماه از او نگهداری کرد، سه ماه جهنمی. او دوستداشتنیترین و کلافهکنندهترین کودک بود و اغلب دیوانه محض». وینیکوت مینویسد وقتی این پسربچه خشمگین میشد «درونم نفرت ایجاد میکرد». این واقعیت که وینیکوت به خود اجازه اذعان به این موضوع را میدهد، به این معناست که او میتوانست جلوی تمایل خود برای تلافی کردن را بگیرد. «آیا او را زدم؟ پاسخ منفی است، من هیچوقت کسی را نمیزنم. اما اگر چیزی درباره احساس نفرتم نمیدانستم و اگر نمیگذاشتم او نیز چیزی در این باره بداند، مجبور بودم چنین کنم.» محرومیتهایی که وینیکوت برای این پسربچه ایجاد میکرد میتوانند کمی سنتی باشند، اما او را قادر ساخت جلوی میل خود برای زدن او را بگیرد: «هنگام بحران، با قدرت بدنی خود و بدون خشم یا عذاب وجدان، او را بلند میکردم و جلوی در میگذاشتم، فارغ از اینکه هوا چطور بود یا چه زمان و ساعتی از روز یا شب بود. زنگ خاصی وجود داشت که دستش به آن میرسید و میدانست که اگر آن زنگ را فشار دهد میتواند داخل بیاید و هیچ حرفی درباره آنچه گذشته است زده نشود. او به محض اینکه از حمله جنونآمیز خود خلاص میشد زنگ را میفشرد...» آگاه شدن از امیال مخرب خودمان دردناک است و میتواند منجر به میزانی از افسردگی ناشی از احساس گناه شود. اما احساس گناه گاهی کارکردهایی نیز دارد. میتواند تفکر را برانگیزد تا بفهمیم دفعه بعد چطور بهتر عمل کنیم؛ تا چیزی را که ممکن است به آن آسیب زده باشیم اصلاح کنیم؛ و در نهایت، کودکان از نفرتمان به اندازه عشقمان مصون بمانند.
نقل از: وب سایت ترجمان
/ نوشته: ادوارد ماریوت/ ترجمه: حمیدرضا محمدی/ تلخیص: حسین گلمحمدی
/ مرجع: وب سایت ایان