مامان خیلی تقلا کرد خانوادگی با بابا برویم ولی او هرچه تلاش کرد نتوانست بیش از دو روز مرخصی بگیرد. این بود که ما تصمیم گرفتیم با اتوبوس برویم.
راه دور بود و نشستن در صندلی خسته کننده، اما ارزش ماجراجویی و خوشگذرانی را داشت. بابا برایمان هله هوله خرید و وقتی مطمئن شد اتوبوس از پایانه حرکت کرد، دست تکان داد و رفت. حس عجیبی داشتم. عاشق سفر بودم ولی از مسیر میترسیدم. از نزدیک شدن ماشینها به هم و از ترمزهای ناگهانی. مامان میگفت وقتی بچه بودم یک بار ماشین بابا چپ کرده ولی هر سه به طور معجزه آسایی زنده ماندهایم. هرچند ترس ارمغان این اتفاق بود که در جانم لانه کرده بود، اما دلم میخواست جاده زیبا را ببینم و همزمان با هدفون یک موسیقی جذاب گوش کنم ولی جرئت دیدن بیرون را نداشتم. خدا خدا میکردم مسیر کوتاه شود و زودتر به مقصد برسیم.
مسافرها همه خواب بودند. یکی از آنها بد خروپف میکرد و من نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. نمیخواستم مسخره کنم ولی برایم عجیب بود کسی در اتوبوس با آن صندلیهای سفت بتواند اینقدر راحت بخوابد. مامان میگفت سفر در شب راحت است و تا بخوابی و بیدار شوی رسیدهای، ولی تکلیف من که تا صبح پلک نمیزدم چه بود؟ خانه مامان بزرگ در یکی از شهرهای اصفهان بود و من کلی خاطره از آنجا دارم. برای تک تک روزهای سفر برنامه ریخته بودم و میخواستم به طرز دیوانهواری این روزهای در خانه مانده را تلافی کنم. گاهی اتوبوس چپ و راست میشد و تعادلش را از دست میداد ولی گذاشتم به حساب ترسهایم. چشمم را بستم، آیتالکرسی خواندم و سعی کردم آرام باشم. اگر از مسافرها خجالت نمیکشیدم حتماً سفت به شانه مامان میچسبیدم. از وقتی مبتلا به قند شده بود، صورتش لاغر شده بود. طفلی مدام نگران کنکور من بود و برای مراعات حالم بیستوچهار ساعته در خانه بود و به من میرسید. خم شدم و آرام پیشانیاش را بوسیدم. سعی کردم چشمهایم را روی هم بگذارم که ناگهان...
صدای مهیبی بود. اتوبوس تکان خورد. انگار با چیزی برخورد کرد و متوقف شد. نگاه از شیشه به بیرون کردم. ما سر و ته بودیم. اتوبوس چپ کرده بود و حالا به پهلو وسط بیابان کنار جاده افتاده بود. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که من نتوانستم درک کنم. همه چیز به هم ریخت. مسافرها در صندلیها فرو رفته بودند. آن یکی پرت شده بود وسط. مامان هم... وای مامان نفس نمیکشید. وسط آن جهنم فکر داروی مامان بودم. باید قرص قندش را پیدا میکردم. باید هر طوری شده بود او را به هوش میآوردم. چند بار با گریه صدایش زدم ولی همه جا تاریک بود و مسافرها همه در آن فضا معلق بودند. صحنه ترسناکی بود. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. تمام توانم را در حنجرهام جمع کردم و فریاد کشیدم کمک کمک! کی آن وقت شب در جاده بود؟ تا اورژانس و پلیس میرسیدند مسافرها زیر صندلیهای واژگون خفه میشدند. به خودم مسلط شدم. نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم شرایط را بهتر کنم. اول دست مامان را گرفتم. او را از زیر صندلی بیرون کشیدم و وسط اتوبوس خواباندم. یک کودک دستش زیر جسم سختی گیر کرده بود و با ترس فریاد میکشید. کم کم مردم دانستند وسط آن جهنم زندهاند. هوشیار شدند و صدای نالهها و زمزمههای دعاگونهشان شدت گرفت. آرام و نشسته پیش رفتم و کودک را از مخمصه نجات دادم، ولی دستش شکسته بود. صدای نالهای از ته اتوبوس شنیدم. انگار نفسهای آخرش بود. فریاد زدم کسی اینجا زنده هست؟ ما تصادف کردیم. کسی هوشیاره الان؟
چند نفری در آن تاریکی دست و پا تکان دادند و زبانی چرخاندند. دانستم اوضاع همه وخیم است ولی خدا را شکر هنوز خیلی از آنها زنده بودند و اگر اورژانس به موقع میرسید نجات پیدا میکردند. حواسم رفت پی مامان. رنگ صورتش در آن تاریکی معلوم نبود، ولی صدای نفسهایش را نمیشنیدم. گوشم را به قفسه سینهاش چسباندم. به نظرم آمد که ضربانش بسیار ضعیف است. ترسیدم و پیاپی جیغ کشیدم. یک مرد جوان به زحمت خودش را از زیر صندلی واژگون بیرون کشید ودر حالی که خودش زخمی بود پرسید چه شده؟
با فریاد گفتم مامانم! تو رو خدا کمک کنین مامانم نبض نداره. مرد جوان خودش را تکانی داد و من را به صبوری دعوت کرد. آرام آرام مثل ماری که میخزید خودش را روی کنارههای اتوبوس واژگون کشید و سمتم آمد. همهمهای بر پا بود. شده بود قیامت. هر کس میخواست بداند آن یکی زنده است یا نه. ترسیده بودم. گریهام قطع نمیشد. مرد جوان با سر شکسته سمت مامان آمد. کمکش کردم او را روی زمین خواباند و سپس با همان امکانات کم و در تاریکی مامان را با تنفس مصنوعی زنده کرد. وقتی چشمهایش را باز کرد انگار دوباره دنیا را به من دادهاند. هرچند توصیه کرد او را تکان ندهم و منتظر اورژانس بمانم. تا وقتی اورژانس بیاید آن مرد جوان با همان سر و صورت زخمی با کمکهای اولیه و با توصیههایش به خیلیها کمک کرد و آن شب من و مامان و خیلی از مسافرها زنده ماندیم، ولی من دانستم فاصله مرگ و زندگی فقط چند ثانیه است و اگر آن مرد جوان مامان را احیا نمیکرد حالا من...
نزدیک سحر است و یک روز معمولی و من تصمیم گرفتهام پرستار شوم.