جوان آنلاین: محسن خوشدل از رزمندگان گردان انصار لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) که هفت بار در طول دفاع مقدس دچار مجروحیت شده است، در بخشی از کتاب خاطرات خود با عنوان «پروازهای بیبازگشت» که بهتازگی از سوی انتشارات مرز و بوم منتشر شده است، خاطراتی را از عملیات الیبیتالمقدس روایت میکند.
تک تیرانداز گردان انصار
در گردان انصار (لشکر ۲۷ محمد رسولالله)، مرا بهعنوان آرپیجی زن انتخاب نکردند، شاید قد و قواره کوچکم این توفیق را از من گرفت. یک اسلحه کلاشنیکف تحویلم دادند و در یکی از دستهها به عنوان تکتیرانداز سازماندهی شدم.
غروب روز نهم اردیبهشت، آماده عبور از کارون بودیم. فرمانده گروهان ما اعلام کرد با تاریک شدن هوا، نماز مغرب و عشا را میخوانیم و حرکت میکنیم و تأکید کرد کسی حق ندارد هنگام خواندن نماز، پوتینهایش را دربیاورد.
بلافاصله بعد از خواندن نماز، به ساحل کارون رفتیم. گروه گروه، سوار قایقها شدیم و به آنطرف رودخانه رفتیم. از قایقها پیاده شدیم و آماده پیاده روی ۲۰ کیلومتری... به جاده که نزدیک شدیم، صدای درگیری شدید و صفیر خمپارههای ریز و درشت به گوشمان میرسید. قبل از ما، گردانهای دیگر با دشمن درگیر شده و آنها را از جاده اهواز - خرمشهر به عقب رانده بودند.
به جاده که رسیدیم، اول از همه نشستم و بند کتانیهایم را باز کردم تا دلیل سوزش پاهایم را بدانم. پیادهروی طولانی باعث شده بود پاهایم تاول بزنند به حدی که خونابه کف کفشهایم را پرکرده بود. کمی تمیزشان کردم و دوباره آنها را پوشیدم. وقت نماز صبح بود. نماز را کنار جاده خواندم. آنجا پشت خاکریز بلند کنار جاده، مشغول استراحت و تجدید قوا شدیم.
مقابله با پاتکهای دشمن
هنوز هوا کامل روشن نشده بود که پاتکهای دشمن برای بازپسگیری جاده شروع شد. گلولههای خمپاره، شلیکهای مستقیم تانک، امانمان را بریده بودند. جز آنها، رگبار کالیبرهای مختلف از اطراف اذیتمان میکرد. تا آن زمان در چنان هنگامهای قرار نگرفته بودم. بهدرستی نمیدانستم که دشمن کجاست و ما باید به کدام سمت شلیک کنیم.
روبهرویمان دشمن بود، اما همه گلولهها از روبهرو نمیآمدند. خاکریز کنار جاده، ارتفاع بلندی داشت و شبیه یک دژ بود. تیرتراش دشمن، لبه خاکریز را ناامن کرده بود. چهار دست و پا از خاکریز بالا میرفتم، چند تیر شلیک میکردم و پایین میآمدم.
با فاصله کمی از من، یک آرپیجی زن روی خاکریز قرار گرفت و موشکش را به سمت تانکهای دشمن، شلیک کرد. بهسرعت پایین آمد، موشک دوم را روی قبضه سوار کرد و خودش را بالای خاکریز رساند، اما قبل از چکاندن ماشه، گلولهای به او اصابت کرد و از بالای خاکریز غلتید و به زیر آمد.
خشاب تفنگم را عوض کردم و از خاکریز بالا رفتم. هنوز چند تیر شلیک نکرده بودم که ناگهان در ناحیه پهلو احساس سوزش شدیدی کردم. تعادلم از دست رفت و از بالای خاکریز به پایین افتادم. یک گلوله به پهلوی چپم خورده و قمقمهام را سوراخ کرده بود. آب قمقمه بدنم را خیس کرده بود و من فکر میکردم خون زیادی از بدنم خارج میشود.
چشمهایم را بسته بودم و گمان میکردم در آستانه شهادت هستم. شنیده بودم که هنگام شهادت، ائمه و ملائک بر بالین شهید حاضر شده و او را تا بهشت مشایعت میکنند. انتظار من البته فایدهای نداشت و اتفاقی نیفتاد. متوجه شدم عدهای سراغم آمدهاند و مشغول بستن زخمم هستند. جراحتم عمق چندانی نداشت و گلوله قسمت نرمی پهلویم را شکافته بود.
کار امدادگرها که تمام شد، تنهایم گذاشتند تا آمبولانس بیاید و به عقب منتقلم کند. خط تقریباً آرام شده و دشمن از مواضعش عقب نشسته بود. نمیدانم چرا، ولی در همان حال، چفیه را روی سرم انداختم و خوابم برد و عجب خواب شیرینی. شاید علت اصلیاش، خستگی ناشی از ۲۰ کیلومتر راهپیمایی با آن همه تجهیزات بود...
من روز ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ مصادف با اولین روز عملیات بیتالمقدس، مجروح شدم، اما خبر آزادی خرمشهر را در تهران و در روز سوم خرداد شنیدم. همان روز به بهشتزهرا (س) و سر مزار حسین فراهانی رفتم. او از دوستان هنرستان و از بچههای مکتب الصادق (ع) بود. حسین در عملیات فتحالمبین به شهادت رسیده بود و من نمیدانستم. یک روز عکسش را روی دیوار دیدم و شوکه شدم. در بهشتزهرا (س)، یک دل سیر اشک ریختم و با حسین عهد کردم تا آخر در جبهه میمانم...