سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: پسرک از چارچوب در آویزان شده است. پاهای او را گرفتهام و میگویم هر وقت که آماده شدی بگو رهایت کنم، تو هم دستهایت را بکش و فرود بیا. فرودگاه او چند بالشی است که آن پایین چیدهایم. فرودگاه را خود پسرک با وسواس ساخته است. چندین و چندبار نقشه را در ذهنش مرور میکند. به آرامی میگوید میروم آن بالا، در یک لحظه دستهایم را رها میکنم و میافتم روی بالشها و من ادامه میدهم بابا پشت سرته میگیردت. همزمان خم میشوم و دستهایم را به اندازه بدن او وقتی روی بالشها بیفتد قالب میگیرم. حالا پسرک آن بالا آویزان است و هنوز فرمان رهاکردن پاهایش را صادر نکرده است. مرتب از آن بالا به پایین نگاه میکند. به او میگویم پایین را نگاه نکن. نگذار ذهنت تو را بترساند. دستهایم را رها میکنم تا تمام وزن پسرک روی دستهایش بیفتد. پسرک بلافاصله میترسد و پاهایش را در چارچوب در گیر میدهد طوری که پاها اجازه ندهند پایین سقوط کند. بلافاصله پسرک را میگیرم و او دوباره پاهایش را به شکل اولیه برمیگرداند.
چطور فشار روانی پریدن از ذهن کودک برداشته میشود؟
وقتی پروسه پریدن کودک به درازا میکشد به او پیشنهاد میدهم: میخواهی فردا امتحان کنیم؟ شاید امروز آمادگیاش را نداری. پسرک با قیافهای غمزده پایین میآید، در حالی که در چشمانش، حالت ایستادن و نگاه با حسرت به آن بالا میخوانم در یک دوراهی مانده است. ترس از پریدن که در دو صورت همزمان ترس و آرزو بر او جلوه میکند، این حس دوگانه رهایش نمیکند. میگوید من ترسو هستم. میگویم باش! من هم ترسو هستم، اما قانع نمیشود. میگویم ببین آیا کسی ما را مجبور کرده است که از اینجا پایین بپریم؟ ما مجبور نیستیم این کار را انجام دهیم. ما آزاد هستیم این کار را رها کنیم. انگار که از آن فشار روانی که برای خود به واسطه ناتوانی در نپریدن ایجاد کرده بود کمی رها شده باشد، در آخرین لحظه بالشها را دوباره زیر در برمیگرداند و باند فرود را دوباره آماده میکند. این بار دیگر من با لحن محکمتری با او حرف میزنم. فکر میکنم الان جای آن است که محکم باشیم و با این تحکم به آن فشار آزاردهنده ترس غلبه کنیم. سرش داد نمیزنم. فقط محکم و جدی به او میگویم تصمیمت را گرفتهای؟ میخواهی بپری؟ میگوید آره میخوام بپرم. پس خوب گوش کن چه میگویم. وقتی بلندت میکنم که بپری به ذهنت اجازه نده جولان بدهد، سریع بپر. به او فرصت نده شروع به سخنرانی کند. تا دستت آن چارچوب بالا را لمس کرد بپر، من هم که پشت سرت هستم و به محض اینکه تعادلت روی بالشها به هم خورد از پشت میگیرمت و اجازه نمیدهم اتفاقی بیفتد. میگوید باشه، اما معلوم است هنوز تردیدهایی دارد. بلندش میکنم و در فاصله میان زمین و هوا یادم میافتد. این را هم بگویم که از پاهایت به عنوان حائل استفاده نکن. میگویم اجازه بده پاهایت روی هوا رها باشد، به چارچوب در قفل نکن، این کار را بکنی نمیپری. پسرک با ناامیدی میگوید چند تا بالش دیگر هم بگذاریم که بالاتر بیاید؟ هر اندازه بالشها بیشتر شوند آن فضای خالی پرش که او را میترساند پر و کار برای او سادهتر میشود. در واقع میخواهد صورت مسئله را پاک کند. محکم به او نه میگویم: تو فقط وقتی دستت به چارچوب رسید و من هم دستم را از پاهایت گرفتم سریع بپر. میگوید باشد. دستش به چارچوب میرسد. من پشت سرش ایستادهام. در یک لحظه پاهایش را رها میکنم که وزن بدن او تماماً روی انگشتانش بیفتد. تا میخواهد پاهایش را به حالت مورب روی چارچوب قرار دهد و مقدمات نپریدن را فراهم کند محکم میگویم نه! پاهایش را به حالت اول برمیگرداند. اگر بترسد و نپرد با او نامردی نمیکنم، چون این کار اشتباه است. بچه مهمتر است یا اینکه به هر قیمت ترسش بریزد؟ البته که بچه مهمتر است. من میخواهم بچه حفظ شود اصلاً ترسش نریزد. بنابراین اگر او نتواند بپرد اجازه نمیدهم آنقدر خستگی بر انگشتان او غلبه کند و یکییکی بندهایش را باز کند تا نیروی جاذبه او را به زیر بکشد. این پرش خفتبار، دون شأن بچه است و هیچ فایدهای ندارد. در واقع این پرش، روح ندارد انگار یکی تو را هل داده باشد پایین. اجازه نمیدهم او این طور لگدمال شود، بنابراین اگر نتواند بپرد و تزلزل را در او ببینم بغلش میکنم.
تمرین را تکرار میکنیم تا جیرجیرک ساکت شود.
اما اتفاق دیگری میافتد و پسرک در همان دو سه ثانیه اول به اختیار خود و نه با فشار جاذبه یا خستگی، خودش را رها میکند پایین و روی بالشها فرود میآید. به محض اینکه روی بالشها فرود میآید باند فرود دستخوش خرابیهای وسیعی میشود و بالشها به اینسو و آنسو پرت میشوند، اما نرمی بالشها کار خود را میکند و من هم از پشتسر او را میگیرم. انگار که دنیا را به او داده باشند، خوشحال است و فاتحانه سرود پیروزی را میخواند. تا تنور داغ است نان را سریع میچسبانم. بلندش میکنم تا دوباره و دوباره بپرد و جلوی چشمش ببیند که میتواند دوباره بپرد، چون آن جیرجیرکی که در سرش او را میترساند اگر فقط یک بار بپرد، به او خواهد گفت این پرش، شانسی و اتفاقی بود، اما اگر چندین و چندبار این کار را تکرار کند به تدریج جیرجیرک ساکت خواهد شد. پسرک پنج شش بار پشتسر هم میپرد، بار هفتم یا هشتم است که مادرش را هم صدا میزند تا مادر هم شاهد موفقیتش باشد و این پیروزی را هم با مادر جشن بگیرد. مادر هم میآید و پسرک این بار در حضور او میپرد. مادر تشویقش میکند و قربان صدقهاش میرود.
وقتی غلبه بر ترس به فشار ویرانگر تبدیل میشود
چرا ما عموماً در غلبه بر ترسهایمان ناموفق عمل میکنیم؟ به نظر میرسد ریشهاش به این جا برمیگردد: به خودمان احترام نمیگذاریم و غلبه بر ترس را به یک فشار ویرانگر تبدیل میکنیم. در واقع راز اینکه ما نمیتوانیم بر ترسهایمان غلبه کنیم، این است که ما بیرون راندن ترس از ذهن و روانمان را بسیار مهمتر و حیاتیتر از خودمان ارزیابی میکنیم، در حالی که اگر طبیعیتر فکر میکردیم، چنین فشاری را ایجاد نمیکردیم، مسئله سادهتر حل میشد. چه زمانی پسرک توانست بپرد؟ وقتی که فشار نتیجه گرفتن از روی او برداشته شد. به او اطمینان دادم نیازی است نتیجه بگیرد و او نتیجه گرفت. نیازی نیست به ترسش غلبه کند و او به ترس خود غلبه کرد. اصلاً من میخواهم امروز را با ترسم بگذرانم و مثل یک مهمان از او پذیرایی کنم. طفلک ترس هم آمده است چیزی بگوید و بهتر است گوش کنم ببینم چه چیزی میخواهد بگوید. میخواهم امروز به صورت ترسم نگاه کنم. چرا ما نمیتوانیم به ترسهایمان غلبه کنیم؟ چون میخواهیم با فشار، ترس را بیرون کنیم و این فشار، نیروی متقابلی ایجاد میکند. انگار کسی خانه تو آمده است و حالا به هر دلیل میخواهی او در خانه تو نباشد، بنابراین با فشار میخواهی او را بیرون کنی. مدام او را به بیرون هل میدهی و طبیعی است او هم مقاومت میکند و مدام داد میزند دستم را بکش، هل نده، گفتم هل نده، خودم بیرون میروم، هل نده و راست هم میگوید. اگر تو هل ندهی او بیرون میرود، اما، چون برخورد محترمانهای با ترس نمیکنی او هم مقاومت میکند، چون به حرفهایش کوچکترین احترامی نمیگذاری او هم بیرون نمیرود، اما اگر دست از ایجاد فشار برداری، با او روبهرو شوی و مهربانانه به او نگاه کنی چه میشود؟ مقاومتی هم از آنسو نخواهد بود. نه نه! همه به من میگویند ترسو. ت، ر، سین، واو. چهار حرف ساده به هم میچسبند و جهت رفتار تو را تعیین میکنند.
چرا به استانداردهای زندگیام پشت میکنم؟
ببینید که چه اتفاقی میافتد. من از اینکه کسی مرا ترسو خطاب کند میترسم، بنابراین برای اینکه من مخاطب ترسو نباشم دست به کارهای غیرمنطقی و غیرعاقلانهای میزنم. مثلاً حدس میزنم اگر از استانداردهای زندگیام پایم را فراتر نگذارم دوستان یا فامیل مرا ترسو خطاب خواهند کرد، بنابراین به استانداردهای زندگیام پشت میکنم. چرا فرد میرود موادمخدر را در جمع دوستانش امتحان میکند؟ چون میترسد بزدل، مامانی و پاستوریزه خطاب شود؛ یعنی لفظ مامانی او را میترساند. در صورتی که اگر او منطقی باشد، میگوید چه اشکالی دارد مامانی باشم. مامان که همین طوری عزیز است یک یای نسبت هم به آخرش چسبیده و خوشمزه ترش کرده است، دیگر چه از این بهتر. من اصلاً مامانی هستم، من میخواهم پاستوریزه باشم، اما، چون ما درباره واژهها حساسیت عجیبی داریم من در آن جمع دست به یک رفتار غیرمنطقی میزنم تا ثابت کنم ترسو و مامانی نیستم. در واقع من به راحتی تحریک میشوم. چرا به راحتی تحریک میشوم؟ چون در برابر آنچه از بیرون به من گفته میشود حساس هستم. اگر بیرونیها به من بگویند فیل! هر کاری میکنم تا ثابت کنم فیل نیستم. مثلاً میروم هی به آنها میگویم این بینی من، آخر این بینی من چه نسبتی با خرطوم فیل دارد و آنها قاه قاه میخندند. یا این گوشهای من، نسبت اینها با گوشهای بادبزنی فیل چیست؟ یا میروم جلوی آینه و مدام انگشتانم را پشت گوشهایم میبرم و لاله گوشهایم را صاف و پهن میکنم، ببینم چقدر این لالهها بادبزنی هستند یا شب میزنم زیر گریه از اینکه به من گفتهاند فیل، در صورتی که من اگر این همه به بیرون اتکا نداشتم خیلی ساده به خودم میگفتم اگر من فیل هستم که فیل هستم و آنها مرا صدا زدهاند و اگر مطمئنم فیل نیستم پس اشتباهی گرفتهاند. میبینید؟ فقدان رؤیت درونی و آن اطمینان برآمده از رؤیت، این همه حساسیت بیجهت را میزاید. ما فاقد آن رؤیت درونی درباره مختصات واقعیمان هستیم، بنابراین به شدت در برابر آنچه از بیرون خطاب میشویم حساسیم و افراد میتوانند به راحتی با ما بازی کنند. کافی است یک کلمه به من یا بچهام بگویند ترسو تا ارکان عمارت درونی من از شش جهت به لرزه درآید. من به کلمه زن ذلیل حساس هستم و دوستانم این را میدانند. فرض کنید یک جمعه است و من میخواهم پیش همسر و بچهام باشم، اما آنها مرا با یکی دو بار زن ذلیل خطابکردن از خانه بیرون میکشند، به بچهام قول داده بودم او را بیرون ببرم، اما زیر قول خود میزنم، چون کار مهمتری دارم. کار مهمترم چیست؟ باید ثابت کنم زن ذلیل نیستم، اما اگر من تا این حد در برابر خطابها حساس نبودم، اتفاقاً شهامت بیشتری در زندگی داشتم. در آن صورت زندگی من واجد اصالت و معنایی میشد. من میماندم خانه و مطابق برنامهام پیش میرفتم. دوستانم هم چند بار زن ذلیل زن ذلیل میکردند و میدیدند نخیر! انگار فایدهای ندارد، دیر یا زود خسته میشدند و میرفتند سراغ کار و زندگیشان. اصلاً چرا این همه لفظهای بیخود و بیهوده در روابط ما وجود دارد؟ به خاطر اینکه ما با حساسیت و عکسالعمل نشان دادن به حیات این واژهها تداوم میبخشیم، در حالی که اگر من عکسالعملی نشان ندهم آن واژهها هم موضوعیت خود را از دست میدهند.
آیا مسئله، ترس کودک است یا ترس والد از ترس کودک؟
درباره شیوه برخورد با ترسهای بچهها هم باید تفکیکی حیاتی صورت دهیم که آیا ما با ترس کودک روبهرو هستیم یا نه با ترس خودمان درباره ترس کودک. یعنی آیا موضوع این است که مثلاً کودک از چیزی یا کسی یا انجام رفتاری میترسد یا نه موضوع این است من از اینکه کودک از چیزی یا کسی یا انجام رفتاری میترسد دچار وحشت و ترس شدهام. بنابراین قبل از هر اقدامی من به عنوان والد کودک باید این موضوع را برای خود روشن کنم و اگر حالت دوم صدق میکنم- که اغلب این گونه به نظر میرسد- در آن صورت قبول خواهم کرد که مسئله، کودک نیست. در واقع من به جای آنکه کودک را جلو بیندازم و او را متهم کنم، اول باید مسئلهام را با خود حل کنم و اگر بتوانم این مسئله را با خود حل کنم در آن صورت هر کنش من برای مواجهه با ترس کودک، آگاهانه خواهد بود و به احتمال زیاد مسئله را حل خواهد کرد یا دست کم با مسئله، آگاهانه کنار خواهد آمد حتی اگر در کوتاهمدت مسئله حل نشود، اما اگر کنش من آگاهانه نباشد هر قدم و گام من برای حل مسئله به مثابه انداختن گرهی تازه بر گره پیشین خواهد بود. مثلاً کودک پیش از اینکه من وارد مسئلهاش شوم فقط یک مسئله داشت و آن این بود که میترسید در اتاق خودش بخوابد، اما حالا دو مسئله پیدا کرده است. مسئله اول: میترسم در اتاقم بخوابم. مسئله دوم: از بابا هم میترسم، چون از اینکه من نمیتوانم در اتاقم بخوابم عصبانی است.