سرویس تاریخ جوان آنلاین: روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر سالروز شهادت مردی از طایفه فتیان است. طیب حاجرضایی در واپسین فصل از دفتر حیات خویش، نشان داد فطرت و حقطلبی، از کلیدیترین عوامل سعادت انسان است و هر آنکه در ضمیر خویش نشانی از آن باقی نهاده باشد، نهایتاً به طریق صواب رهنمون خواهد شد، اما ماجرای طیب چگونه و با چه بستری بدان فرجام سوق یافت و چه عواملی در آن نقش آفرید؟ در دو روایت کمتر شنیده شده ذیل، میتوان پاسخهایی برای این سؤال یافت. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
در کربلا به امام حسین قول دادم چاقو را کنار بگذارم!
در باب زمینههای دگردیسی اخلاقی شهید طیب حاجرضایی، داستانهایی فراوان نقل شده است. با این همه یکی از موثقترین موارد در این باب، خاطرهای است که زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا فیروزیان به تاریخ سپرده است. وی در این روایت، سفر طیب به کربلا و تحول روحی و اخلاقی وی را زمینهساز وقایع بعدی دانسته است: «بین سالهای ۱۳۲۲ و ۱۳۲۴ ش بود. در حجره طلبگی که در مدرسه فیضیه داشتم، مشغول مطالعه بودم. سیدی به نام شمس قناتآبادی ـ که یک سالی بیشتر از دوران طلبگی او نگذشته بود و حدود ۲۲ سال داشت - همحجره من بود. چون از طرفی روحانیزاده و از جهت دیگر با جوانان محله خود و اطراف دوست بود، شهرت و عنوانی داشت. گرچه زیاد مقید به آداب طلبگی نبود، ولی بسیار باهوش و در تحصیل پیشرفت چشمگیری داشت. روزی هر دو در حجره بودیم، جوانی قدبلند را دیدیم که در میان حجرات طلاب، سراغ حجره آقا شمس را میگیرد تا بالاخره وارد حجره شد و با آقاشمس روبوسی کرد. موقع ظهر بود و آقاشمس برنجی پخته بود. سفره انداخت و با هم ناهار خوردیم. آن مرد میهمان ـ که بعداً معلوم شد برادر طیب، چاقوکش مشهور تهران که به قول معروف همه جاهلها و قدارهبندها برای او حریم قائل بودند، است - هنگام صرف ناهار گفت آقاشمس! جهت آمدنم اینجا مطلبی است در مورد برادرم طیب. آقاشمس پرسید مطلب چیست؟ گفت میدانی که طیب با شرارتهایش هم خودش همیشه در گرفتاری و ناراحتی است هم برای نزدیکان و خویشان دردسر ایجاد میکند. فکر کردیم اگر همسری برای او اختیار کنیم، دست از شرارت بر میدارد، ولی وقتی زنش دادیم هم کوچکترین تغییری در رفتارش دیده نشد! گفتیم اگر صاحب فرزند شود، شاید محبت فرزند و سرگرمی داخل منزل، او را از شرارتها باز دارد که متأسفانه نشد! او را به بندرعباس تبعید کردند و با اینکه زندان بندرعباس بدترین زندانها بود و فکر میکردیم این زندان او را آرام میکند، متأسفانه بعد از خاتمه زندان دیدیم همان است که بود! حالا خدمت شما آمدهام تا ببینم شما از نظر معنوی و دعا راهی برای به راه آوردن او دارید یا نه؟ من که به سخنان وی گوش میدادم، فکر میکردم اگر این سؤال را از من میپرسید، چه جواب میدادم؟ آقا شمس همین طور که غذا میخورد، فکر میکرد تا غذا تمام شد، سپس رو به میهمان کرد و گفت طاهر! کاری کن که طیب مرید کسی بشود. آن وقت آن مراد اگر چیزی گفت یا از کاری منعش کرد، روی مردانگی و تعهدی که نسبت به مراد خود دارد، میپذیرد. طاهر گفت این درست، ولی طیب زیر بار کسی نمیرود، او خود را فوق همه میداند، چگونه مرید کسی بشود؟ آقا شمس باز به فکر فرو رفت و سیگاری دود کرد و سرش را پایین انداخت. ناگهان سربرداشت و گفت طاهر! طیب را ببر کربلا. اگر نزدیک ضریح او را بیتفاوت دیدی ولش کن، بگذار هرچه میخواهد بشود، ولی اگر دیدی گریه کرد، حین گریه کاری کن که چاقو را از او بگیری و به امام حسین (ع) قسمش بدهی، اگر قسم خورد، دیگر چاقو را کنار میگذارد! طاهر با شنیدن این پاسخ، رفت و چند ماه بعد برگشت و صورت آقا شمس را بوسید و گفت به طیب گفتم شناسنامهات را بده، میخواهم با هم به کربلا برویم. طیب نگاهی به من کرد و گفت من و کربلا! دانستم معایب خودش را میداند و امیدوار شدم. شناسنامهاش را گرفتم و مقدمات سفر آماده شد. سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم. بین راه، طیب حال دیگری داشت! گویا عاشقی به دیدار معشوق میرود! وقتی به کربلا رسیدیم، دیدم عجله دارد به حرم برود. وقتی وارد صحن شدیم، دیدم پاهایش سست و اشک در چشمانش ظاهر شد. نزدیک ضریح، بیاختیار نشست و مثل زن بچهمرده، مشغول گریه شد! خود من هم همین حالت را داشتم، ولی، چون میخواستم برنامه خود را اجرا کنم، خود را کنترل میکردم تا بالاخره نشستم. در حالی که شدیداً گریه میکردم، گفتم طیب! تو گفتی من کجا و کربلا کجا، دیدی توفیق پیدا کردی! با چشم گریان نگاهی به من کرد و در حالی که دست به ضریح داشت، دوباره رو کرد به ضریح و گریهاش شدیدتر شد! من که خود مشغول گریه بودم، پی فرصتی میگشتم تا حرفم را به او بزنم. دوباره گفتم طیب! حالا که حضرت اباعبدالله (ع) تو را پذیرفت، بیا و چاقو را کنار بگذار! با چشم گریان نگاهی به من کرد و فریاد زد داداش! بگذار به حال خودم باشم... و سپس گریه را ادامه داد. ۱۰ دقیقه گذشت، باز گفتم طیب! خوش حالتی پیدا کردی، ولی بدان آنهایی را هم که تو چاقو میزنی، محب امام حسین (ع) هستند و اگر توفیق زیارت پیدا کنند، همین گریه و همین حالات تو را دارند، بیا با امام حسین عهد کن که دیگر چاقو نکشی و این بهترین سوغاتی است که از اینجا میبری! نگاهی کرد و گفت خب، داداش! چند دقیقه دیگر، باز به او گفتم داداش! قسم بخور به همین امام حسین که دیگر چاقو نمیکشی. با چشم گریان نگاهی به من کرد و نگاهی به ضریح و سپس گفت به این امام حسین دیگر چاقو نمیکشم! گفتم چاقویت را بده به من! چاقویی را که رفیق همیشگی او، بلکه همه شخصیت او بود، به من داد و همچنان گریه میکرد! بعد از مدتی، در حالی که هنوز تردید داشتم که آیا واقعاً توبه کرده است یا نه برخاستیم و سپس به وطنمان برگشتیم. تا امروز که حدود شش ماه از سفرمان به کربلا گذشته و با اینکه پیشامدهایی رخ داده که باید ولو به عنوان دفاع چاقو میکشید، دست از پا خطا نکرده و چاقو نکشیده است! (تا اینجا داستان طاهر، برادر طیب بود که نقل شد).
سالها از این قضیه گذشت. یک شب یکی از دوستان طیب که او هم از لوطیها و چاقوکشها بود، در جای خلوتی، در نیمههای شب و به بهانهای با طیب درگیری درست میکند و با چاقو تعداد زیادی زخم به طیب میزند که مشهور بود نوک کارد او در کتف طیب شکسته است! ولی طیب با اینکه چاقو همراه داشت، با دست دفاع میکرد، ولی وقتی دید ضربات کارد ممکن است او را از پای درآورد، کارد را از جیب درآورد و گفت فلانی من هم کارد دارم، ولی، چون به حسین (ع) قسم خوردهام که چاقو نکشم، ولو اینکه برای دفاع مانعی ندارد که چاقو بکشم، باز هم خودداری میکنم والا تو نمیتوانستی به این راحتی این همه زخم به من بزنی! آن شخص که به هر حال علاقهای به نام اباعبداللهالحسین (ع) داشت و خود سرپرست هیئتی بود و از طرفی وضع طیب را از نظر جراحتها خطرناک دید، طیب را رها کرد و به درِ خانه یکی از دوستان طیب رفت و گفت زود بروید و طیب را که در فلان محل بهشدت زخمی کردهاند و روی زمین افتاده است، بیاورید! دوستان او آمدند و وی را به بیمارستان منتقل کردند و مدتی در بیمارستان به مداوای او پرداختند و پس از معالجه، جمعیت بسیار زیادی او را با ادای احترام و سلام و صلوات، از زیر طاق نصرتهای زیادی که در مسیرش ترتیب داده بودند، به خانه آوردند. مدتی گذشت. ماه محرم فرا رسید. هم طیب رئیس هیئت سینهزنی بزرگی بود و هم آن شخص ضارب. روز عاشورا طیب به طوری که کسی نفهمد، از هیئت خود جدا شد و به میان هیئت پرجمعیت ضاربش رفت. وقتی جمعیت طیب را بین خود مشاهده کردند، همگی منتظر نزاعی پرکشتار بودند! طیب ضارب و رقیب خود را ـ که رئیس هیئت بود ـ صدا زد. او که غافلگیر شده بود جلو آمد و به گفته طیب، در پهلوی او جا گرفت! طیب که در این جمعیت کثیر تنها بود و کسی از دوستانش را همراه نداشت، رو به جمعیت کرد و گفت این نامرد در آن شب تاریک در محلی خلوت و در حالی که میدانست من به نام مقدس امام حسین (ع) قسم خوردهام و در حالی که میدید با دست دفاع میکنم، ضربههای زیادی به من زد. آنگاه رو به ضارب کرد و گفت میدانی این مرد که در برابر تو ایستاده کیست؟ این مرد کسی است که در مقابل این همه مرید و جمعیت، به صورت تو سیلی میزند و این مرد من هستم! این را گفت و سیلی محکمی به صورت او نواخت! البته بعدها آن دو را آشتی دادند و قضیه فیصله یافت. به هر حال عنایت اباعبدالله الحسین (ع) و وفای به عهد طیب، موجب شد وی از امتحانی بزرگ به سلامت درآید. همین طیب سپس با پشتیبانی از نهضت امام خمینی (ره) علیه شاه قیام کرد و به طوری هم در این قیام مردانه پیش رفت که شاه تصور برد میتواند تمامی کاسه و کوزههای آن قیام را بر سر او بشکند! بالاخره او را گرفتند و پس از شکنجههای زیاد و در حالی که حتی یک کلمه هم علیه امام یا به نفع شاه سخنی نگفته بود، به اعدام محکوم کردند و وی در راه هدف عالی خویش جان فدا نمود! طوبی له و حسن مآب.
از روی جهل گر چه شد آلوده بر فساد
لیکن چو بود طیب و باطن نکو نهاد
با قلب پاک خویش چو شد زائر حسین
با افتخار و عاقبت خیر جان بداد».
نمازش را خواند و گفت آماده اعدامم!
از اینجای سخن، رشته کلام را به مهدی صابونچیان معاون وقت خبرگزاری آلمان در ایران میدهیم که هم شهید طیب حاجرضایی را پیش از دستگیری وی دیده و هم شاهد جلسات دادگاه و لحظه محکومیت وی به اعدام بوده است. گزارش وی از فرآیند دادرسی و مهمتر از آن ریشه اعدام طیب، بس خواندنی و روشنگر مینماید: «آشنایی من با مرحوم طیب حاجرضایی، به سالها پیش از جریانات ۱۵ خرداد برمیگردد. یک روز در اراک، میهمان منوچهر بیات، فرزند مرتضی قلی بیات معروف به سهامالسلطان (نخستوزیر دوره رضاشاه) بودم. مرحوم طیب هم آنجا آمده بود. یادم است دقیقاً با یک ماشین دوج کامانکار اسقاطی که برای دوران جنگ جهانی دوم بود آمده بود. اولین بار آنجا بود که با طیب همکلام و آشنا شدم فهمیدم در میدان میوه حجره دارد و کارش خرید و فروش میوه و صیفیجات است. من هم، چون در رشت زمین داشتم، دعوتش کردم و به او گفتم در نزدیکی صومعهسرا زمینی دارم که میراثی است و میخواهم آنجا کشاورزی کنم. بالاخره دعوت من را قبول کرد و آمد. طیب زمین را دید و گفت حبوبات بکار، من همه را میخرم. قبل از آن به کشت چای مشغول بودم، اما کیفیت چای ما خوب نبود. در آن زمان برای امرار معاش به درآمد بیشتری نیاز داشتم؛ چون پدرم فلج و در رختخواب خوابیده بود. در زمان جنگ جهانی دوم، هواپیماهای شوروی خانه ما را که پشت سربازخانه رشت بود بمباران کرده بودند. مادرم آن زمان در آتش سوخت و پدرم هم فلج شد و دیگر نتوانست کار کند. مدتها گذشت و سر همین موضوعِ زمین و کشاورزی، رابطه من و طیب نزدیکتر شد. به مولوی میرفتم؛ آنجا سه، چهار کاروانسرا بود که میوه میفروختند و طیب هم آنجا مشغول کار بود.
بعد از جریانات قیام ۱۵ خرداد خبر دادند طیب دستگیر شده است. فرماندار نظامی دستور داده بود طیب و تعداد دیگری از بچهها را که بسیاری از آنها در بازار میوه شاغل بودند دستگیر کنند. آنها را برای محاکمه به لشکر دو زرهی برده بودند. از آنها عکس و مدارک هم داشتند. به طیب گفتند شما واسطه این اغتشاش شدهاید. طیب گفت من اغتشاش نکردم، بلکه مردم به ستوه آمده و برای همین اعتراض کردهاند. دقیقاً دادگاه طیب را به خاطر دارم. در آن زمان معاون خبرگزاری آلمان بودم. رئیس خبرگزاری بهرام شاهرخ بود که در جنگ جهانی، رادیو برلین را برای پاسخ دادن به تبلیغات رادیو بیبیسی راه انداخته بود. من از طرف او به عنوان معاون رادیو برلین با کارت در دادگاه حاضر بودم. غیر از من، پرویز رائین از خبرگزاری آسوشیتدپرس امریکا نیز بود. از یونایتدپرس، یوسف مازنی و از رویترز هم آقای مهرآوری حضور داشتند. روزنامهنگارانی، چون مسعودی و مصباحزاده از روزنامه اطلاعات و کیهان هم در دادگاه بودند. همین تعداد محدود بودیم و در جایگاه مخصوص روزنامهنگاران نشسته بودیم و دادگاه را پوشش میدادیم. محاکمه طیب با سپهبد مجیدی بود؛ دادگاه نظامی هم بود. دادگاه چندین جلسه تشکیل داد و بعد از آن بود که حکم ابلاغ شد. روزی که قرار بود حکم ابلاغ شود پنجشنبه بود. در دادگاه نشستیم و منشی دادگاه دادنامه را قرائت کرد. گفت طیب حاجرضایی به اعدام محکوم میشود. اعدام نظامی یعنی تیرباران. بعد حکم اسماعیل رضایی را اعلام کردند که او هم به اعدام محکوم شد. چند نفر دیگر هم بودند که به آنها حکم حبس دادند. وقتی حکم دادگاه خوانده میشد طیب ایستاده بود، هیچ حرفی نمیزد و سکوت کرده بود، اما به نظر میرسید اسماعیل رضایی قدری ناآرام است! طیب همان موقع نگاه غضبناکی به او کرد و گفت تو چرا خودت را باختی؟ مگر قرار است چند سال دیگر زندگی کنی؟ اسماعیل رضایی کمی رنگش پریده بود، اما طیب مثل همیشه با هیبت ایستاده بود. وقتی دادنامه تمام شد، طیب بلند گفت نصر من الله و فتح قریب، نصر من الله و فتح قریب... به او دستبند زدند و همراه اسماعیل رضایی بیرون بردند. موقعی که داشت میرفت نگاهی به من کرد، من هم سری تکان دادم و گفتم من از این حکم خیلی متأسفم. گفت چرا متأسفی؟ آنقدر قبل از ما آمدهاند و رفتهاند، در این راه تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار/ که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند... گفت نگران نباش!... خیلیها از جمله خانواده طیب امیدوار بودند دادگاه تجدیدنظر حکم را تغییر دهد، اما دادگاه هم حکم را تأیید کرد. من در دادگاه تجدیدنظر هم حضور داشتم. در ساعت ۴ بامداد خواستند او و اسماعیل رضایی را اعدام کنند، اما طیب گفت اجازه بدهید نمازم را بخوانم. نمازش را خواند و گفت آمادهام. هیچ نگرانیای در چهره نداشت. گفتند وصیتی نداری؟ گفت نه وصیتی ندارم. با شجاعت بینظیری رفت به سمت جوخه اعدام و متأسفانه کشته شد. با این همه، اما نباید نقش قدرتهای خارجی را در اعدام طیب دستکم گرفت. این موضوع تا امروز در جایی گفته نشده است. سپهبد مجیدی که ریاست دادگاه طیب را بر عهده داشت، اصالتاً شمالی بود و همسرش با اقوام من نسبت و قرابتی داشت. مدتی از اجرای حکم اعدام طیب میگذشت که یک روز او را ملاقات کردم. از مجیدی پرسیدم تیمسار چرا طیب را اینقدر سریع و بدون درنگ اعدام کردید؟ مجیدی خودش به من گفت در این ماجرا امریکاییها هم دست داشتند. آنها میگفتند ما میخواهیم در ایران سرمایهگذاری کنیم و میخواهیم سرمایهگذارانمان را به ایران بفرستیم، اما اینها نمیگذارند. طیب اصولاً با خارجیها میانه خوبی نداشت. یکبار هم همراه حامیانش به کارخانه پپسی کولا که نمایندگی آن متعلق به حبیب ثابت پاسال بود، حمله کرده و به آن صدمه جدی زده بود. مجیدی گفت دستور داده شده بود اینها را اعدام کنند و بود و نبود دادگاه هم خیلی تفاوتی نمیکرد و اگر هم دادگاه نبود، اینها را در زندان میکشتند فقط برای اینکه به صورت صوری قانون رعایت شده باشد، دادگاه را برگزار کردند. او گفت من از دادستان پرسیدم دستور اعدام از کجا میآید؟ دادستان گفته بود معاون سفارت امریکا گفته این افراد حتی مانع سرمایهگذاری امریکاییها در ایران میشوند و باید از میان برداشته شوند. بههرحال متأسفانه، طیب به هر دلیل سیاسی یا اقتصادی اعدام شد.»