سرویس تاریخ جوان آنلاین: حاج اکبرخوشصولتان از مبارزان دیرین تاریخ انقلاب و یاران و اصحاب پرسابقه آیتالله سیدمحمود طالقانی است. او ازدوران نهضت ملی ایران درمسیر مبارزات سیاسی قرار گرفت و همین نیز او را با طالقانی و بسیاری از مبارزان انقلاب آشنا نمود. ایشان در برابر اصرار و پیگیری راقم این سطور، سرانجام پذیرفت که برای آغازین بار پس از پیروزی انقلاب، سکوت خود را بشکند و خاطرات خویش را از آیتالله طالقانی بیان دارد. امیدوارم در آیندهای نزدیک سایر خاطرات این بزرگوار نیز اخذ و تدوین شده و در اختیار علاقهمندان و تاریخپژوهان قرار گیرد.
از چه سالی و چگونه با مرحوم آیتالله طالقانی آشنا شدید؟ چه چیزی شما را جذب ایشان کرد؟
بسماللهالرحمنالرحیم. آشناییام با آقا (مرحوم آیتالله طالقانی) به سالهای نهضت ملی و مصدق برمیگردد، منتها آن موقع فقط نام ایشان را میشنیدم و از نزدیک با ایشان آشنا نبودم. آشنایی نزدیک ما، از سالهای ۴۲ و ۴۳ و از مسجد هدایت شروع شد. من در کوچه برلن مغازهای را اجاره کرده بودم که به مسجد هدایت نزدیک بود و به دلیل مبارزاتی که داشتیم برایم موقعیت مغتنمی بود که خدمت آقا برسم، بهخصوص که همسر اول بنده اهل شهرک طالقان بود و از آن طریق هم آقا را میشناختم، اما عمده قضیه اعتقادات و مبارزات بود که از زمان مرحوم نواب در سالهای ۲۵ و ۲۶ شروع شده بود و لذا مسائل مبارزاتی را تعقیب میکردیم.
افراد زیادی در حلقه اطرافیان و مخاطب ایشان بودند، چه شد که شما اینگونه با ایشان صمیمی شدید؟
علت این بود که من قلباً به آقا ارادت پیدا کردم و نزدیکی محل کارم به مسجد هدایت باعث میشد عمده وقت آزادم را، صرف نشستن پای صحبتهای ایشان بکنم. این صمیمیت آنقدر بود که حتی بعداً به رفت و آمد خانوادگی هم منجر شد. بنده بهقدری به ایشان علاقه و ارادت داشتم که فکر میکردم همینقدر که بتوانم کفشهای ایشان را جلوی پایشان جفت کنم یا یک لیوان آب خدمتشان بدهم، برایم افتخار بزرگی است! عشق و علاقه بنده به مرحوم آقای طالقانی به خاطر شجاعت بینظیر و مبارزات ضداستبدادی و ضداستعماری ایشان بود که روی من، به عنوان یک جوان سراپا شور و احساسات، تأثیر عمیقی گذاشته بود. آقا هم این مسئله را درک و ما را جذب کردند. خیلی به ما محبت میکردند. مبارزات ما از زمان مرحوم نواب شروع شد تا رسیدیم به ۱۵ خرداد که در آن روز، چندین بار نزدیک بود مورد اصابت گلوله قرار بگیرم! بنده ضبط صوتی را هم تهیه کرده بودم و سخنرانیهای آقا را ضبط میکردم. بنده و اخوی دلمان میخواست تمام وقتمان را خدمت آقا باشیم.
از سخنرانیهایی که ضبط کردید، چه میزان از آنها چاپ شده است؟ چقدر را در اختیار دارید؟
هیچ چیزی را در اختیار ندارم! چون همیشه تحت تعقیب ساواک بودم، به این و آن دادم. فقط تکهتکههایی از خاطرات یادم مانده است که یادداشت کردهام و خدمتتان بیان میکنم. اولاً: نماز جماعتهای پرجمعیتی در مسجد هدایت تشکیل میشد. در آن دوره این مسجد، ملجأ و پناهگاه تمام زجرکشیدههای بعد از شهریور ۲۰ و ۲۸ مرداد ۳۲ بود و وقتی در محضر آقا بودند، احساس آرامش و رضایت میکردند. من از نوجوانی پای منبر مرحوم راشد در مسجد آذربایجانیها میرفتم و مدت ۲۵ سال هم هر شب جمعه به سخنرانیهای ایشان از رادیو گوش میدادم. بعدها هم پای منبر مرحوم فلسفی میرفتم. در دوران نهضت ملی هم به منزل آیتالله کاشانی میرفتم. غرض اینکه با وعظ و خطابه بیگانه نبودم، اما انصافاً مسجد هدایت کانون هدایت بود. خاطرم هست مرحوم رجایی شبهای جمعه میآمد آنجا و استکانها و زیرسیگاریها را جمع میکرد! مرحوم مطهری، مرحوم باهنر و فخرالدین حجازی منبر میرفتند. ایشان یک روز در سفر به قم، آقای معادیخواه را کشف کرد و گفت: جوان بااستعدادی است..؛ و مرا فرستاد که او را دعوت کنم. استاد محمدتقی شریعتی و آیتالله زنجانی که هر وقت ایشان نبود، بهجایشان نماز میخواند.
به اعتقاد من قدر ایشان را امام خوب میدانستند و القابی مثل ابوذر یا شمشیر مالک اشتر القاب عجیبی هستند که فقط در مورد ایشان به کار بردند، آیتالله خامنهای هم همین طور. آن موقع ایشان خیلی جوان بودند و هر جا احساس میکردند آقای آیتالله هست، خودشان را میرساندند.
از روابط آیتالله طالقانی با آیتالله خامنهای چه خاطراتی دارید؟
در این باره برایتان خاطرهای نقل میکنم. انقلابیون ماهی یک بار در خانه ما جمع میشدند. منزل ما در فلکه لوزی ۳۰ متری نیرو هوایی بود. یک شب غیر از مرحوم آقا، آقایان هاشمیرفسنجانی، ناطق نوری، حاج احمد صادق، فخرالدین حجازی، طاهایی و چند تا از دانشجویان آن زمان، شهید وهّاج و... بودند. جلسه هم، سرّی بود. یک وقت دیدیم آیتالله خامنهای که آن موقع طلبه جوانی بودند و از چند وقت پیش از آن هم با ما دوستی و سلام علیک داشتند، آمدند. ایشان در آن دوره به من میگفتند: هر وقت شما و اخویتان را میبینم، آقای طالقانی جلوی چشمم مجسم میشوند! نزدیک نماز مغرب و عشا بود و آقای حجازی داشت گزارش رفتن به فلسطینش را میداد. یک وقت دیدیم آقای فتوت همراه آقای خامنهای وارد شدند. ظاهراً آقای خامنهای رفته بودند سیدنصرالدین دم در مغازه مرحوم فتوت که ایشان گفته بود: خوب شد آمدید، من داشتم میرفتم خانه فلانی جلسه. زود تاکسی دربستی میگیرند و میآیند منزل ما. آقای خامنهای که میخواستند وارد اتاق شوند، یکمرتبه گفتم: صلوات ختم کنید! آقای خامنهای یکه خوردند و گفتند: شما را به خدا مرا در مقابل بزرگان خجالت ندهید. ایشان بهشدت به آقای طالقانی علاقه داشتند و هنوز هم دارند. موقع نماز شد. همه گفتند آقای طالقانی بایستند که به ایشان اقتدا کنیم، ولی آقا فرمودند: خیر! «آقا سیدعلی» هستند و سه بار تکرار کردند آسیدعلی! همه مبهوت شده بودند. این احترام مرحوم آقای طالقانی به آقای خامنهای را هرگز فراموش نمیکنم.
این اولین بار نبود که ایشان چنین رفتاری از خودشان نشان میدادند. خودشان به من گفته بودند: گاهی دیر به مسجد میروم که آسید ابراهیم خیاط نماز را شروع کرده باشد و من به ایشان اقتدا کنم! خاطرات مربوط به فروتنی آقا فراوانند که مجال بیان همه آنها نیست. من در آن دوره، یک ماشین فولکس داشتم و ایشان همیشه میگفت: خوشصولتان ماشینت را بیاور سفری برویم. خیلی هم خوشسفر بود. یک بار میخواستیم برویم طالقان، در آبیک گفت: چند تا نان بربری بخر. آقا و خانمشان عقب نشسته بودند، من و فرزندشان آقامهدی جلو بودیم. وقتی رسیدیم بالای گردنه نزدیک شهرک طالقان، آفتاب داشت غروب میکرد. پرسیدم: «آقا! شام کجا بخوریم؟» پرسید: «شام دیگر چیست؟ مگر همین نانی که خوردیم شام نبود؟» بعد جملهای به یادماندنی فرمود: شکمی که با پنج ریال نان بربری سیر میشود، که دیگر انسان نباید برای پر کردن آن، اینقدر جنایت بکند!
همانطور که اشاره کردید، شما در موارد فراوانی با ایشان همسفر بودید، منجمله در سفرهای طالقان. از خاطرات این گشتوگذارها بفرمایید.
همیشه با فولکس من میرفتیم زادگاه ایشان، ده گلیرد. به ده گوران که میرسیدیم، مأموران مخفی ساواک شماره ماشینم را برمیداشتند! بین آنها ساواکی زیاد بود. حتی کسی که در آنجا پارکینگ داشت و تا کمر جلوی آقا خم میشد، ساواکی بود و به ازای هر پنج ریال، یک تومانی که از ما میگرفت، گزارشی به ساواک رد میکرد! آقا در این وقتها، همیشه میفرمود: خوشصولتان! گزارشت رفت! بعد از انقلاب در اسنادی که به دستمان رسید، خواندم مابهازای ده تومان این گزارشها را رد میکردند! در گلیرد بزرگانی میآمدند. یک شب آنجا بودیم که آقای جلالالدین فارسی مخفیانه از لبنان آمد و گزارشاتی به آقا داد. بعد که شام خوردند، آقا مرا صدا کردند و گفتند: آقای فارسی را ببر به یک جایی برسان که با ماشینی چیزی بروند تهران. رفتم ایشان را تا سر گردنه رساندم و برگشتم و به آقا گفتم: حالا چه کاری بود؟ بنده خدا شب را میماند و فردا صبح میرفت. آقا گفتند: نه، مأموریت داشت، باید برمیگشت لبنان. آقای مهندس بازرگان، آقای دکتر سحابی میآمدند، اما آقا دوست داشت در ایام اقامت در ده استراحتی بکند و بیشتر اهالی بیایند و درددلشان را بگویند و ایشان مشکلاتشان را رفع کند.
خاطرم هست ساواک تصمیم گرفته بود برای اینکه موقعیت آقا را در طالقان پایین بیاورد، در شهرک طالقان، توسط شیخی مسجدی بسازد. یک روز به شهرک رفتیم. مشهدی رضا صادقیان در شهرک جزو خانها بود و موقعیتی داشت. گشتیم و او را پیدا کردیم. آقا او را صدا زدند و گفتند: مش رضا! این مسجد، مسجد ضرار است! من میروم و برمیگردم، وای به حالتان اگر برگردم و این مسجد را خراب نکرده باشید، مسجد را خراب کنید و این شیخ را هم بفرستید برود! فهمیدی چه گفتم؟» گفت: «بله، آقا! چشم». ما رفتیم گلیرد و برگشتیم و دیدیم اهالی مسجد را خراب و آن شیخ را بیرون کردهاند. کلام آقا اینقدر مؤثر و ذوبکننده بود.
در آن دوره شرایط ایشان به گونهای بود که هیچ کس نمیتوانست جای ایشان را بگیرد. یک بار آقا را تبعید کرده بودند و فهمیدیم سر یک استوار ارتش عمامه گذاشتهاند که بیاید مسجد و جای آقا نماز بخواند! ما کسبه استانبول این را فهمیدیم. قرار شد هیچکس به مسجد نرود. خادم مسجد را مجبور میکردند پشت سرش بایستد و نماز بخواند. بالاخره طرف فهمید از این مسجد خیری به او نمیرسد و نهایتاً یخ ساواک نگرفت! بعد همانطور که اشاره کردم، آسید ابراهیم پیراهندوز که مرد بسیار مخلص و متدینی بود و قبرش هم نزدیک قبر آقاست، نماز را برگزار میکرد. وقتی آقا بودند، گاهی به او اقتدا میکردند.
از شهامت ایشان در دوران مبارزات چه خاطراتی دارید؟ مواردی که خودتان شاهد آن بودهاید.
خاطرم هست در دورهای، منبرهای آقای فخرالدین حجازی داشت میگرفت، چون منبرهایش هیجانی و حرکاتش برای مردم جالب بود و جوانان و دانشگاهیها جلب میشدند. من با برنامههایش کاملاً آشنا بودم. در همان دوره، مجلسی در کوچه عدل روبهروی کاخ مرمر گرفتند. شب دوم یا سوم بود که به ما گفتند: از ایشان دعوت کن که یک شب به آنجا تشریف بیاورند. به آقای طالقانی گفتم و ایشان هم قبول کرده بودند. وقتی رفتیم دیدیم منزل و کوچه و همه جا پر از جمعیت است. با این حال تیمسار رحیمی که رئیس کلانتریها بود، به صاحبخانه و کسانی که مجلس را برگزار کرده بودند گفته بود: اگر حجازی بخواهد سخنرانی کند، باید شاه را دعا کند! خود من هم میآیم ومینشینم! در این حین ما رسیدیم. حجازی تا آقا را دید، گفت: آقا! این جوری گفتهاند و من میروم! آقا گفتند: برو صحبتت را بکن، اینها هم غلط کردهاند چنین چیزی خواستهاند! فخرالدین آقا را که میدید روحیه میگرفت و شروع کرد داغ صحبت کردن. آقا هم در کریدور هال نشسته بود و اتاقها، حیاط و همه جا پر بود. یک وقت به ما خبر دادند تیمسار رحیمی آمده است. آقا بلافاصله با عصایش بلند شد و رفت جلو و گفت: «مردک! اینجا چه میخواهی؟ مگر اینجا قزاقخانه است؟ برو گورت را گم کن!» رحیمی سرش را پایین انداخت و رفت. این چیزی بود که خودم شاهد آن بودم.
از سادهزیستی ایشان چه مواردی خاطرتان هست؟ با عنایت به اینکه زیاد به منزل ایشان میرفتید و در جریان زندگی ایشان بودید؟
یک روز به در منزل آقا رفتم و در زدم. پسربچهای به اسم جواد که آقا او را از طالقان با خودش آورده بود که برود قم درس بخواند، در را باز کرد. رفتم داخل و دیدم آقا سر نماز است. نماز که تمام شد، حال و احوال کردیم. یک قالی کهنه مشهدی قرمزرنگ کف اتاق بود. مرحوم آقا در آن دوره، خیلی به فکر فلسطینیها بود. گفت: فلسطینیها که این جور گرفتار هستند، همین قالی هم که زیر پایم هست خجالت میکشم!
وقتی ایشان در تبعید بودند به ملاقاتشان رفتید؟
خیر، توفیق نشد ولی همیشه از خانواده جویای حال ایشان بودیم. ایشان بدون مزد و منت زندانها و تبعیدها را تحمل کرد. ایشان با اخلاص تمام و برای رضای خدا، آن همه رنج را تحمل کرد و به همین خاطر محبوب همه بود. خاطرم هست در دوره تبعید ایشان، چون در کوچه برلن مغازه داشتم، لباس و مایحتاج شب عید را تهیه و با کمک خانواده ایشان، بین بیبضاعتهای طالقان تقسیم میکردیم.
در زندگی مرحوم آقای طالقانی یک سوژه مهم وجود دارد و آن هم آغاز و انجام رابطه ایشان با مجاهدین خلق است. از این رابطه چه میدانید؟
از قدیم گفتهاند: به آب گفتند یک ریگ ریز را که داخل تو میاندازند فرو میبری، ولی یک الوار سنگین را که میاندازند فرو نمیبری؟ گفت: «شرم دارم ز. فرو بردن پرورده خویش». آقا به خاطر نقشی که در زمینهسازی فکری در ایجاد سازمان مجاهدین داشتند، تلاش زیادی کردند تا اعضای این سازمان، آن خلوص اولیه خود را حفظ کنند. ایشان به شکلی مخفیانه کارهای بسیاری کردند و حتی در برابر امثال بنده هم - که بسیار به ایشان نزدیک بودیم - دم نمیزدند که نکند سرّی فاش شود. آقا سرمایهگذاری کرده بودند و تا این اواخر هم دلشان میخواست آنها جایگاه اصلی خود را بشناسند و حتی در یکی از آخرین خطبههای جمعهشان هم میخواستتند به آنها بگویند که بفهمید و چشمتان را باز کنید.
ما در دوران مبارزات، خبرهایی که میشنیدیم نشان میداد مرحوم حنیفنژاد زیر بدترین شکنجهها، آرزوی یک آخ شنیدن را هم به دل ساواکیها میگذاشت! عدهای میگفتند: وقتی او را به تخت بسته بودند و شکنجههای وحشتناک میکردند، با دندانهایش میلههای تخت را گاز میگرفت که فریاد نزند! یا ناصر صادق که ما با پدرش دوست بودیم و هر روز اطلاعاتی را با هم رد و بدل میکردیم، اینها بچههای بااخلاصی بودند. در سال ۵۰ چهار نفر از سران مجاهدین را به اعدام محکوم کردند. مرحوم برادر من در دادگاه اینها شرکت کرده بودند. آقای احمد صادق خیلی فعالیت کردند که اینها را نکشند. قم میرفت و میآمد و حتی حاج احمد صادق خودش به من گفت: پیش آقای شریعتمداری هم رفته است! میگفت: سرلشکر فخر مدرس، دادستان ارتش مرا خواست و به من گفت: آخر این بچهها چه مرگشان است که این کارها را میکنند که شما به این طرف و آن طرف متوسل میشوی که اعدامشان نکنند؟ جواب دادم: برای این است که شما در فاحشهخانهها را باز کرده و در مساجد را بستهاید؟ همه که نمیخواهند بروند فاحشهخانه. یک عده هم میخواهند بروند مسجد. چرا این کار را کردهاید؟ ما نمیدانستیم چگونه شد که وقتی حکم اعدام این چهار نفر را بردند که شاه توشیح کند، مسعود رجوی خط خورد! اما بعدها فهمیدیم از طرف سفارت امریکا دستور مستقیم آمد که اسم او را خط بزنند و بهجایش علی باکری را که به حبس ابد محکوم شده بود، اعدام کنند! خود آقا را که گرفتند و تبعید کردند، صرفاً به خاطر مجاهدین بود. خود آقا به من فرمودند: اینها میخواهند بفهمند مجاهدین از کجا تغذیه مالی و فکری میشوند؟ بیشترین فشاری که به آقا میآوردند راجع به اینها بود. آقا یک مقدار چوب همینها را هم خورد. برادر مسعود رجوی در اروپا...
کاظم رجوی؟
بله، در آنجا خیلی سر و صدا میکرد. ما هم تصور میکردیم بااخلاص است. در مورد خیلیها این تصور را داشتیم. در پاریس که بودم قطبزاده و بنیصدر را هم فکر میکردم بااخلاص هستند. برادر بنیصدر که قاضی بود پیش آقا میآمد و درباره کارها از ایشان اذن میگرفت ولی اینها مهرههای استعمار بودند که در مقاطع مختلف چیده بود، حتی شاید ساواک و خود شاه هم نمیدانستند مسعود رجوی مهره آنهاست! سیای امریکا میدانست او مهره آنهاست که در لحظه آخر به شاه دستور میدهند اسمش را خط بزند!
برخی ادعا کرده و میکنند که آیتالله طالقانی و دفترش در دوره پس از انقلاب، در انحصار مجاهدین خلق بودهاند. با عنایت به اینکه خود جنابعالی در هر دو دوره در بیت ایشان حضور داشتید، این تصور را چقدر درست میبینید؟
اینطور نیست. بعضیها میآمدند و میرفتند، اما فرد ثابتی از سازمان مجاهدین آنجا نبود. اکبر بدیعزادگان در آنجا ثابت بود که اصلاً جزو مجاهدین نبود و عضو نهضت آزادی بود، اما در خانه آقای چهپور یک نفوذی به اسم اسماعیلزاده بود. دیدگاه آقا این بود که افراد را تا جایی که در توان داریم، باید جذب کنیم. اساساً دلیل محبوبیت و جذابیت آقا نزد همه مردم این بود که از همان مرحله اول، تصمیم به حذف افراد نمیگرفت. با چپیها، ملیون، مذهبیها و همه ارتباط داشت. معتقد بود اینها همه فطرتاً پاک هستند، برخی دلشان گرفتار بیماری شده است و این بیماری باید درمان شود و هدایت شوند. در نتیجه در زندان هم که بود، چپیها هم به ایشان علاقهمند میشدند. جاذبهاش در حد بینهایت و دافعهاش در حد ضرورت بود، منتها چهرههایی، چون مسعود رجوی برنامههایی داشتند که احتمالاً بیگانگان به او دیکته کرده بودند که بیاید و جلوی انقلاب بایستد. آقا هم فرمود: هر کسی که جلوی انقلاب بایستد، باید نابود شود!
فرمودید که پس از آزادی در دفتر ایشان فعال بودید. فضای حاکم بر دفتر را چگونه دیدید؟
بله، من در منزل ایشان بودم. مرحوم مرتضاییفر و پسرش بودند. مسجد هدایتیها خیلی میآمدند و میرفتند ولی من، تقریباً همیشه آنجا بودم. کسی که تقریباً آنجا را مدیریت میکرد، مرحوم احمدعلی بابایی بود. آقای طالقانی پس از انقلاب، دغدغههای زیادی داشتند. ایشان بارها به من فرموده بودند: خیلی دلم میخواهد در کشور ما نماز جمعه برگزار شود و خیلی به این کار اعتقاد داشتند و به امام هم گفته بودند و نهایتاً نماز جمعه با آن شکوه و جلال برگزار شد. این افتخاری برای ایشان بود که به عنوان اولین امام جمعه نماز تهران این آیین را برگزار کردند.
در آن دوره از علما و سیاسیون، چه کسانی بیشتر طرف مشورت ایشان بودند؟
آقای مطهری بسیار زیاد طرف شور ایشان بودند. ایشان حتی موقعی که میخواستند به پاریس بروند، با آقا ملاقات داشتند. آقای باهنر، آقای آشیخ علیاصغر مروارید، آقای ربانیشیرازی و آشیخ مصطفی رهنما هم باایشان مراوده داشتند. از زندان آزادشدهها هم زیاد میآمدند. خاطرم هست یک روز آقای میثمی آمد که چشمهایش نابینا شده بود و با عصا راه میرفت و آقا با دیدن این صحنه، خیلی متأثر شدند. خیلیها میآمدند که من نمیشناختم و ضرورتی هم نداشت بشناسم، چون همه همّ و غمّ ما این بود که در خدمت مرحوم آقای طالقانی، امام و انقلاب باشیم و چیز دیگری مدنظرمان نبود.
از دستگیری پسرشان مجتبی و واکنش مرحوم طالقانی به این رویداد چه به یاد دارید؟
من هم شنیدم که آقا چند روزی از تهران رفتند. خیلیها دراین باره حرفهای زیادی زدند، ولی میخواهم عرض کنم آقای طالقانی بهقدری اخلاص داشتند که حتی آن قهر کردنشان به خاطر مقام، نفع مادی و فرزندشان و اینکه چرا حرف من به کرسی ننشسته است، نبود. آقا درد مردم ایران و جامعه اسلامی را داشتند و علاقهمند بودند که هرچه زودتر نظم در جامعه برقرار شود. ایشان نسبت به مظالمی که بر جامعه ایران و حتی دیگر جوامع میرفت حساس بودند و همواره درصدد بودند برای تسهیل و برطرف کردن آن کاری بکنند. من حساسیت ایشان را در ماجرای مفقود شدن امام موسی صدر دیدهام. خود من از طرف ایشان و مرحوم دکتر بهشتی در بحبوحه جنگ جنوب لبنان، ملاقاتی با امام موسی صدر کردم. بماند که با چه رمز و رازی هم نزد ایشان رفتیم و ایشان هم نامه بلندبالایی برای حضرات نوشتند که بنده یک نسخهاش را به مرحوم دکتر بهشتی و یک نسخه را هم به آقای طالقانی دادم.
با سپری شدن ۳۵ سال از رحلت آیتالله طالقانی، تجدید خاطره ایشان، چه حسی را در شما برمیانگیزد؟
راست قامتان تاریخ در این جهان، همچنان میدرخشند. طالقانی یکی از این راستقامتان تاریخ بوده است. او جادههایی را که مردم باید از آن عبور میکردند و انقلاب به ثمر میرسید، صاف کرد. مهمترین ویژگی مرحوم آقای طالقانی، اخلاص ایشان بود و در برابر رنجها و زحماتی که متحمل شدند، نه برای خودشان و نه برای فرزندانشان بهایی طلب نکردند. افراد زیاد حرف میزدند ولی خداوند خودش میداند که چه کسانی اخلاص داشتند و چه کسانی در پی دنیا، پول و مقام بودند. نهایتاً شخصیت آقای طالقانی در جای خود محفوظ است.
صحبت آقا مجتبی را کردید، درباره فرزندانشان چیزی بگویم. آقای طالقانی ۱۰ فرزند داشتند که به قول خودشان ۱۰ فکر مختلف داشتند. با همه آنها هم صحبت و بحث میکردند ولی آنها خودشان تصمیم میگرفتند چه بکنند. همه با بچههایشان حرف میزنند و دوست دارند فرزندانشان راه صحیح بروند، ولی هر کسی نهایتاً خودش تصمیم میگیرد چه راهی را برود. این مسئله درباره دیگران هم صادق است. همین موضوعی را که درباره مسعود رجوی گفتم، آن موقع که اصلاً و شاید الان هم برای بعضیها قابل قبول نباشد که امریکا او را از همان زمان برای این کار انتخاب کرده بود. روشن شدن بسیاری از حقایق به زمان نیاز دارد. پریروز حضرت آقای سیدحسن نصرالله سخنرانی میکرد و میگفت: در دوره ما توطئه پشت سر توطئه است، تصور نکنید این توطئه را از سر رد کردید تمام شد. توطئه بعدی در راه است. امام هم فرمود: اینها برای ۵۰ سال آینده هم نقشه دارند. همه باید هوشیار باشیم و دستاوردهای انقلاب را که حاصل زحمات امام خمینی و آیتالله طالقانی و انبوهی از شهدا و مجاهدان است حفظ کنیم. الان آنها قطعاً از ما چنین انتظاری دارند.
طی سالهای پس از پیروزی انقلاب این نخستین بار است که حرف میزنم. خیلیها گفتند: بنویس و بگو، اما بیمار بودم و استنکاف میکردم. امیدوارم حرفهایم به درد جامعه و به ویژه جوانان و تاریخپژوهان بخورد. انشاءالله تعالی.