سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: عملیات الی بیتالمقدس یکی از طولانیترین و در عین حال موفقترین عملیاتهای دفاع مقدس بود. گاه پیش میآمد در جریان این عملیات رزمندگان طی چندین روز هیچ استراحتی نداشتند و دائماً در میدان نبرد تکاپو میکردند. متن زیر خاطره امین حجتی یکی از رزمندگان حاضر در عملیات الی بیتالمقدس است که تقدیم حضورتان میکنیم.
در عملیات بیتالمقدس ما جزو تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص) بودیم. در مرحله اول عملیات باید روی جاده اهواز- خرمشهر وارد عمل میشدیم. در همین اولین گام تیپ ما دچار صدمات بسیاری شد. چنانچه محسن وزوایی مسئول محور تیپ در روز اول عملیات شهید شد و پنج روز بعد هم حسین قجهای فرمانده گردان سلمان با تعداد قابل توجهی از نیروهایش به شهادت رسیدند.
در مراحل بعدی، تیپ محمد رسولالله (ص) شهر را دور زد و به شلمچه رسید. از آنجا باید هم با نیروهایی مبارزه میکردیم که از سمت عراق میآمدند و هم با بعثیهای داخل خرمشهر روبهرو میشدیم. به همین خاطر شدیدترین درگیریها در شلمچه رخ داد. تا چند روز نمیتوانستیم حتی برای یک لحظه استراحت کنیم. من در همان شلمچه بود که برای اولین بار تانکهای تی- ۷۲ عراقی را دیدم. این تانکها بهتازگی از طرف شوروی تحویل عراق شده بود. تانکهای پیشرفتهای که سیستم منحرف کردن موشک آرپیجی را داشتند و به همین خاطر رزمندهها باید تا حد ممکن به آنها نزدیک میشدند تا بتوانند منهدمشان کنند.
در اثنای عملیات به گروهان ما خبر دادند که نیروی تازهنفسی از راه رسیده و شما میتوانید استراحت کنید. آنقدر خسته بودیم که به زحمت میتوانستیم پیادهروی کنیم. یکی، دو کیلومتری هم راه رفتیم تا به منطقه امنتری رسیدیم. امن از این لحاظ که نسبت به درگیریها خط اول تا حدی آرامتر بود. وگرنه هنوز هم خمپارهها و خصوصاً توپخانه دشمن منطقه را میکوبید و همچنان امکان شهادت وجود داشت.
وقتی به خاکریز رسیدیم، دستور دادند همانجا اتراق کنیم. زانوها و کمرم دیگر توان نداشتند. خودم را روی زمین انداختم و درحالیکه آفتاب داغ خردادماهی صاف روی سرم میتابید، چشمهایم را بستم. تا خواستم بخوابم، شنیدم یک نفر دارد داد میزند: ناهار آوردند ناهار آوردند. بلند شدم و اطراف را نگاه کردم. یکی از مسئولان تیپ که لهجه شهرستانی داشت گفت: «فلانی به اینها غذا ندهید. اینها از جنگ فرار کردهاند.» یکهو آمپرم رفت روی ۱۰۰! داد زدم: «چی میگی فرار کردن؟ ما تا الان زیر آتش مقاومت میکردیم. خود مسئولان تیپ گفتند برای استراحت به اینجا بیاییم.»
ساکت که شدم دیدم بنده خدا هاج و واج فقط نگاهم میکند. انتظار نداشت یک بسیجی کم سن و سال اینطور جلویش دربیاید. اما خب شرایط سخت و سنگین منطقه باعث شده بود اعصاب خیلی از بچهها تحریک شود. خلاصه فرمانده اجازه توزیع غذا را داد، اما چه غذایی که فقط نان خشک بود! نانها را گرفتیم و در حالی که سعی میکردیم همراه با ته مانده آب قمقمهها از گلویمان پایین بفرستیم، یک نفر گفت: غذای اصلی در راه است و بچههای پشتیبانی چند لحظه دیگر آن را به ما خواهند رساند. دوباره سرم را روی زمین گذاشتم و به آسمان خیره شدم. آفتاب بدجوری اذیت میکرد، اما برای آدم خستهای مثل من این چیزها اصلاً مطرح نبود. فقط میخواستم مجالی پیدا کنم تا ولو برای چند دقیقه شده بخوابم. تا چشمهایم را میبستم، تصاویر شهدا و مجروحان مقابلم رژه میرفتند. دو، سه بار چشمهایم را باز و بسته کردم و بعد با تکان دستی که به شانهام میخورد از جا بلند شدم. یکی از بچههای گروهان بود. گفت: «امین بلند شو بریم.» با تعجب گفتم: «کجا؟ مگه قرار نبود ناهار بیارن؟» گفت: «مرد حسابی، تا دانه آخر عدسپلویت را خوردی تازه میگویی ناهار چی شد؟» چشمهایم از تعجب گرد شد. خوب که نگاه کردم دیدم تمام سر و رویم پر از دانههای برنج و عدس است. توی دهانم هم هنوز چیزهایی بود. جویدم. راستی راستی عدسپلو بود. نگو از فرط خستگی غذا را در حالت خواب و بیداری خورده بودم، طوری که اصلاً متوجه نشده بودم.
این خاطره برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و خیلی وقتها به فرزندانم میگویم یک بار چنان خستگی بر من غلبه کرده بود که یک پرس عدسپلو را کاملاً در خواب خوردم.