سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: چند صباحی است که انتشارات شهید کاظمی اقدام به چاپ زندگینامه شهدای مدافع حرم لشکر زینبیون میکند. کتاب «مسافر آگوست» روایتی از زندگی شهید سید حشمت علی شاه از جمله کتابهای این انتشارات درخصوص شهدای زینبیون است که نگاهی به داشتههای آن میاندازیم.
«مسافر آگوست» یکی دیگر از مجموعه کتابهای «فرزندان روحالله» است که به قلم سیده نرگس میرفیضی درخصوص زندگی شهید علی شاه نگاشته شده است.
اگرچه عادت کردهایم داستان زندگی شهدا را از چشم مادران منتظر، نگاه همسران چشم به راه و پدرهای داغدار یا فرزندان جگرسوخته بخوانیم، اما داستان زندگی علی شاه را برادرش سید اعجاز روایت میکند. برادری که هم پدری را بلد است و هم مادری را. برادریها همیشه بیشتر از پدر و پسریها تاریخ را پیش راندهاند. داستان سید اعجاز از این حیث دوستداشتنی است که قبل از هرچیز، راوی مصائب برادر بودن است. با توجه به تعاریف بالا نویسنده، کتاب را به برادرهایی که پدرانه بر غم پرنده شدن مسافرهایشان صبر کردهاند، پیشکش کرده است.
سید اعجاز برادری است که حکم پدری برای شهید علی شاه داشت و او را بابا صدا میکرد. برادر را برای زیارت بیبی زینب و دفاع از حرم راهی کرد، اما بعد از شهادت سید حشمت شکست و نمیدانست خبر شهادت را چگونه به مادر که چند صباحی مهمان خانهاش شده برساند. این روزها سید اعجاز دلش برای بابا گفتنهای علی تنگ شده است...
کتاب مسافر آگوست در ۲۳ فصل به رشته تحریر درآمده است. کتابی که از کودکی تا شهادت شهید سید حشمت را روایت میکند. داستان زندگی رزمندهای است که خیلی از معادلهها را در هم میشکند. پیشداوریها را به هم میریزد و نگاهها را تازهتر میکند. این کتاب در قطع رقعی و ۲۰۸ صفحه توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است. در ادامه بخشی از متن کتاب را تقدیم حضورتان میکنیم.
«یک هفته بعد (از سفر به مشهد)، مادر و رقیه و سجاد و حسین از مشهد برگشتند قم. حالا دیگر قضیه فراتر از یک ظاهرسازی ۲۴ ساعته بود. میدانستم علی به آنها قول داده برمیگردد ایران تا با هم بروند پاکستان. میدانستم تا چشمشان به علی نیفتد، محال است از خانهام بیرون بروند. باید برای مدتی نامعلوم خودم را با این شرایط وفق میدادم، اما خدا شاهد بود که یک ساعت از این غم را نمیشد یک نفره تحمل کرد، چه برسد به چند روز و چند هفته. دلم میخواست غمم را با همه قسمت کنم تا کمی آرام بگیرم. آدم وقتی غم بزرگش را با دیگران تقسیم کند، درد خودش کوچکتر میشود، اما حالا کمرم تا شده بود و مجبور بودم گردنم را افراشته نگه دارم تا سایهام از سر خانوادهام کم نشود و آب توی دلشان تکان نخورد.
هر بار که مادر یا خواهر سراغ علی را میگرفتند به بهانهای از جواب دادن طفره میرفتم. زیر چشمی نگاه میکردم به همسری که میدانستم مثل من دستپاچه است و نمیداند چطور قضیه را قایم کند. به انسیه (همسرم) گفته بودم خبر شهادت علی را آوردهاند. یکی از همان روزها برایش درددل کرده بودم و پابهپای هم گریه کردیم تا کمی از آن بار سنگین را روی زمین بگذاریم.»
«سه ماه از شهادت علی گذشته بود. بیقراری داشت دیوانهام میکرد. یک روز از معراج شهدا زنگ زدند و گفتند ۲۲ تا جسد گمنام آوردهاند بهشت معصومه (س). بیا و آنها را شناسایی کن. نفهمیدم چطور خودم را رساندم آنجا. هر ملحفهای را که کنار میزدند، انگار قلبم کنده میشد. بیشترشان سر نداشتند یا در اثر گذر زمان نمیشد چهرهشان را تشخیص داد. باید با دقت نگاه میکردم و از حالت و حجم بدنشان میگفتم به علی شباهت دارد یا نه. یکی از جسدها خیلی شبیه علی بود. انگار شعله کوچک امید ته دلم روشن شده بود. با چشمهای خیس، قد و قامتش را برانداز کردم و گفتم: به گمانم همین یکی است. اما بعد که خوب کندوکاو کردم، فهمیدم وجه شهادتشان با هم فرق دارد... نه... هیچکدام، هیچکدامشان علی نیستند...»
یک روز از همان روزها، اما تلفن همراه برادر زنگ میخورد و کسی آن طرف خط میگوید: «به احتمال زیاد پیکر برادر شما را اشتباهی با تعدادی از شهدای عراقی لشکر حیدریون فرستادهاند نجف و همانجا دفنش کردهاند...»