سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: حاجحسین بصیر، جانشین لشکر ۲۵ کربلا را باید بدون شک یکی از شهیرترین شهدای استان مازندران بدانیم. نام او برای بسیاری از رزمندگان این خطه از کشورمان، یادآور دوران باشکوهی به نام «دفاعمقدس» است که با همت و حماسهآفرینی امثال حاج حسینها قیمت گرفت و به مقطعی نورانی در تاریخ معاصر کشورمان تبدیل شد. شهیدبصیر با نام کامل «حسین جان بصیر» متولد غروب عاشورای سال ۱۳۲۲ در فریدونکنار و از خانوادهای کشاورز و روستایی بود. هر چهار فرزند این خانواده سالها در جبهههای دفاعمقدس حضور یافتند و در این بین، حاج حسین و برادرش علیاصغر به شهادت رسیدند. درحالیکه چند روز بیشتر به سالگرد شهادت حاج حسین بصیر در دوم اردیبهشت ماه ۱۳۶۶ باقی نمانده، در گفتوگویی که با هادی بصیر، برادر و همرزم شهید انجام دادیم، سعی کردیم بخشهایی از زندگی این فرمانده محبوب لشکر ۲۵ کربلا را تقدیم حضورتان کنیم.
خانواده شما چند فرزند داشت و چند نفر از آنها رزمنده بودند؟
ما چهار پسر و یک دختر در یک خانواده کشاورز فریدونکناری بودیم. پدرمان مرحوم محمد حسن بصیر متولد سال ۱۲۹۴ بود و زمان جنگ محاسنی سفید کرده بود. غیر از ایشان، تمام مردهای خانواده یعنی من و سه برادرم همگی بارها در جبههها حضور یافتیم و در مقاطعی، هر چهار نفر با هم در منطقه بودیم.
حاج حسین فرزند ارشد خانواده بود؟
بله، اولین فرزند خانواده بود. بعد از ایشان خواهرمان به دنیا آمد و بعد سه برادر پشت سر هم متولد شدند. حاج حسین غروب روز عاشورا به دنیا آمد و اسمش را هم با خودش آورد! مادربزرگ پدریمان زن مؤمنه و مأنوس با قرآن بود. ایشان نام «حسین جان» را برای حاجی انتخاب کرد. خیلی هم او را دوست داشت. به واسطه مادربزرگم، حاج حسین از همان کودکی مأنوس با قرآن و اهل بیت شد. البته مادرمان مرحومه سیده سکینه بیگم طیبینژاد هم زنی مؤمن و عاشق اهلبیت بود. یادم است مادرم همیشه میگفت من سعی کردم همه فرزندانم را با پاکترین لقمهها پرورش بدهم. اگر به خانهای میرفتم که مالشان شبههناک بود، محال بود به غذایشان لب بزنم تا مبادا شیری که به شما میدهم آلوده به مال حرام باشد. بر اثر تربیتهای پدر و مادرمان ما یک خانواده بسیار مذهبی داشتیم که بدون اغراق سرآمد همگی ما حاج حسین بود. ایشان وقتی خیلی کوچک بود، به مکتبخانه میرفت و از پشت پرچین به آموزش قرآن ملای مکتب گوش میداد. مادرم تعریف میکرد که حاجی از کودکی مداحی را شروع کرده بود و با جمع کردن بچههای کوچکتر، برایشان مداحی میکرد. شهیدبصیر مداحی را تا دوران بزرگسالی ادامه داد و یکی از مداحان خوب منطقهمان بود. در دوران انقلاب ایشان با انتخاب اشعار خاص و انقلابی، سعی میکرد جلسات روضهخوانی و سینهزنی را به محفلی برای مبارزه با رژیم تبدیل کند.
اولین رزمنده خانوادهتان هم ایشان بود؟
از حیث حضور در جبهه داخلی، برادر دیگرم شهیدعلیاصغر بصیر زودتر از حاجحسین سپاهی شد و به غائله گنبد، کردستان و پاوه ورود کرد، اما حاجحسین بهعنوان برادر بزرگتر، کسی بود که اول از همه با حضرت امام و نهضت ایشان آشنا شد. سال ۴۳ که من تازه متولد شده بودم، حاجحسین سرباز بود. ایشان به دلیل اعتراضهایی که به نوع رفتار افسرها با سربازها داشت، به منظریه قم تبعید شده بود. همان جا پای سخنرانی حضرت امام میرود و از همان زمان عاشق ایشان میشود. من نوزاد بودم که پدر و مادرم برای دیدن حاجحسین به قم رفته و آنها هم پای منبر حضرت امام حاضر شده بودند. شهید بصیر از سال ۴۳ با امام آشنا میشود و فعالیتهایش را علیه رژیم شروع میکند. سال ۵۶، ۵۷ که انقلاب اوج گرفت، برادرم از فعالترین انقلابیهای منطقه ما بود. به واسطه حضور امثال حاجحسینها بود که شهر فریدونکنار با همه کوچکی اش، در بحث انقلاب پیشرو بود. کار به جایی رسیده بود که مأموران رژیم برای کنترل مردم، تانک و نفربر به شهر آورده بودند. شهید بصیر مرتب به تهران میرفت و در راهپیماییهای بزرگ مثل ۱۷ شهریور ۵۷ شرکت میکرد. ایشان بعد از پیروزی انقلاب ابتدا به افغانستان رفت و بعد از شروع دفاعمقدس به ایران برگشت و یک مدت به عنوان بسیجی و کمی بعد هم بهعنوان یک پاسدار در جبههها حضور یافت.
چطور شد که به افغانستان رفت؟ گفتید که آن زمان ایشان هنوز پاسدار نشده بود.
حاجی و تعدادی از جوانهای انقلابی یک گروهی را تشکیل داده بودند که هدفشان کمک و آموزش به مجاهدین افغانستانی بود. گویا با یک نهاد یا یک شخص انقلابی مرتبط شده و از آن طریق به افغانستان رفته بودند. به هر حال ایشان چند ماهی به افغانستان رفت و آنجا جنگید. دفاعمقدس که شروع شد، برادرم برای مرخصی به خانه برگشته بود. در صلاح و مشورتی که با دوستان داشت، تصمیم گرفت به جبهه برود. یک مدتی به سرپل ذهاب رفت و بعد از دو سه، ماه خودش را به آبادان رساند. در ایستگاه هفت آبادان مستقر شد و با نیروهای گروه فدائیان اسلام به فرماندهی شهیدسیدمجتبی هاشمی همکاری میکرد. برادرم و شهیدهاشمی دوستی عمیقی برقرار کرده بودند. بهطوریکه شهیدهاشمی به خانه ما آمده بود. در عملیات ثامنالائمه (ع) برادرم آنقدر از خودش رشادت نشان میدهد که از طرف هاشمی رفسنجانی یک اسلحه و یک تقدیرنامه دریافت میکند. بعد از انحلال گروه فدائیان اسلام، حاجی مدتی بهعنوان بسیجی به جبهه برمیگردد و بعد به عضویت سپاه درمیآید. پس از عملیات محرم که هر لشکری به یک استان واگذار شد، ایشان هم به لشکر ۲۵ کربلا که شامل بچههای مازندران و گیلان بود، آمد. ابتدا میخواست گمنام باشد که رزمندههای دیگر او را به فرمانده لشکر معرفی کردند و حاجی از همان ابتدای ورودش فرمانده گردان شد. بعد جانشین تیپ و محور شد و عاقبت هم که به جانشینی لشکر رسید.
خود شما هم با حاجحسین همرزم بودید؟
افتخارم این است که سالها همرزم حاجی و تا لحظه شهادت کنار ایشان بودم. از سال ۶۰ توفیق داشتم که به جبهه بروم. اول بسیجی بودم، بعد سرباز شدم و دوباره بهعنوان بسیجی به لشکر ۲۵ برگشتم و سال ۶۵ هم با درخواست و تشویق خود حاج حسین به عضویت سپاه درآمدم.
به عنوان برادر کوچکتر، حاج حسین را چطور آدمی شناختید؟
من ۲۱ سال از ایشان کوچکتر بودم. اینطور بگویم که حاجی برای ما نه حکم برادر بزرگتر که حکم پدری داشت. ستون خانواده بود و در هر کاری با او مشورت میکردیم. در ازدواجم حاجی همهکاره بود. خودش برایم آستین بالا زد و همه کارهای خواستگاری و عقد را انجام داد. حاج حسین علاقه خاصی به حضرت زهرا (س) داشت. مادرمان هر سال دهه اول و دوم فاطمیه در خانهمان مراسم برگزار میکرد. حاج حسین از ایشان خواست نیمی از ایام فاطمیه را در خانه خودش مراسم برگزار کند و نیمه دیگر را مادرمان. کلاً در هر مراسمی که یاد و نام اهل بیت جاری بود، حاج حسین پیشقدم میشد و در آن شرکت میکرد.
در گفتوگویی که با دیگر رزمندههای لشکر ۲۵ داشتیم، شخصیت خاصی از شهیدبصیر به تصویر میکشند. ارتباط حاجحسین با نیروهایش چطور بود؟
در لشکر ۲۵ از کادر لشکر گرفته تا رزمندهها، همگی به حاج حسین احترام میگذاشتند. برای حاجی فرمانده و بسیجی ساده فرقی نمیکرد. همیشه زودتر از دیگران سلام میداد و تواضع فوقالعادهای داشت. من چند بار همراه حاجی به محل جذب و اعزام رزمندهها رفته بودم. در آنجا خیلی از بسیجیها میگفتند دوست دارند به گردان حاج بصیر بروند. حاجی از چند نفرشان پرسید چرا میخواهید به گردان بصیر بروید، در جواب گفتند همه از او تعریف میکنند و ما هم دوست داریم در گردانی باشیم که حاجی فرماندهاش است. برادرم گفت اصلاً شما حسین بصیر را میشناسید. آنها ابراز بیاطلاعی کردند و حاجی هم خندید. چنین نگاهی به حاج حسین بصیر در جمع نیروهای لشکر وجود داشت.
در صحبتهایتان گفتید که علیاصغر زودتر از حاجحسین سپاهی شده بود، کمی از ایشان بگویید، چه زمانی به شهادت رسیدند؟
علیاصغر سومین پسر خانواده بود. اگر بخواهم برادرها را به صورت سنی معرفی کنم، حاجحسین متولد ۲۲ بود. بعد از او یک خواهر داریم و بعد اکبر که متولد ۳۳ است و سپس علیاصغر که متولد ۳۷ بود. من هم که متولد ۴۳ هستم. البته این بین یک خواهر و چند برادر ما متولد شده بودند که در همان دوران طفولیت فوت کردند. علیاصغر موقع انقلاب ۲۰ سال داشت و زودتر از همه ما سپاهی شد. زمانی که حاج حسین به افغانستان رفته بود، علیاصغر در غائله گنبد و سپس کردستان و پاوه حضور یافت. از همان زمان در مناطق عملیاتی دفاعمقدس بود و سابقه چند ساله رزمندگی داشت. چند بار مجروح شده و به مقام جانبازی نائل آمده بود. علیاصغر فرمانده گردان یا رسول (ص) بود که ۱۴ تیرماه ۱۳۶۵ طی عملیات کربلای یک در منطقه مهران به شهادت رسید. یک گلوله خمپاره ۶۰ به سنگر ایشان خورده بود؛ چون در سنگر مهمات آرپیجی وجود داشت، تمام پیکر اصغر سوخته بود. اگر خود ما در منطقه نبودیم، چهبسا پیکرش شناسایی نمیشد. علیاصغر برات شهادت را از دعای مادرمان گرفته بود.
یعنی مادرتان برای شهادت پسرش دعا کرده بود؟
این موضوع ماجرای جالبی دارد. بعد از شنیدن خبر شهادت علیاصغر، مادرمان تعریف کرد که یکبار به منزل یکی از شهدای شهرمان رفته بود. آنجا خانمی که گویا از خانواده شهید هم نبود، به مادرم زخم زبان میزند و میگوید لابد پسرانتان در جبهه پنهان میشوند که اتفاقی برایشان نمیافتد! در عوض بچههای مردم را جلو میفرستند و به کشتن میدهند. مادرم میگفت وقتی از آن خانه بیرون آمدم، مقارن با اذان مغرب بود. سرم را به سمت آسمان گرفتم و از خدا خواستم یکی از پسرهایم به شهادت برسد. کمی بعد هم خبر شهادت علیاصغر میآید. شهادت حاجحسین هم از دعای مادرمان بود.
پس حاجحسین هم برات شهادت را از دعای مادر گرفت؟
حاجحسین از ته دل دوستدار شهادت بود. ایشان در عملیاتهای مختلف خصوصاً والفجر ۸ مجروح شده بود. قبل از مجروحیتش یکبار به مادرم گفت خیلی وقتها در جبهه گلولهها از هر طرف به سمتم میآیند، ولی نمیدانم اشکال کار کجاست که اتفاقی برایم نمیافتد. بعد از اینکه مادرم ماجرای دعایش را برای شهادت علیاصغر گفت، حاجحسین فهمید گره کار از کجاست. اوایل سال ۶۶، قبل از اینکه برای آخرینبار به جبهه اعزام شود، با حاج حسین در خانهاش بودیم. گفت برویم به مادر سر بزنیم. خانه پدری مان خیلی با خانه حاجی فاصله نداشت. رفتیم و دیدیم مادرم در خانه مشغول خواندن نماز است. مسجد در نزدیکی خانه ما قرار داشت. قبل از اذان مغرب از بلندگوی مسجد قرآن پخش میشد. مادرم به حیاط رفت تا تجدید وضو کند. همان زمان حاجحسین در سجاده ایشان نشست و دو رکعت نماز خواند. مادر که برگشت، صدای قرآن از مسجد میآمد. ایشان به حاجی گفت تا اذان چیزی نمانده، همان جا بنشین و نمازت را بخوان. برادرم در جواب گفت حاجتی داشتم که برای برآورده شدنش دعا کنید. مادرم هم رو به آسمان کرد و گفت خدایا حسین جان هر حاجتی دارد، برآوردهاش کن. اینبار که حاج حسین به جبهه رفت و به شهادت رسید، زمان تشییع پیکرش مادر انگار که متوجه چیزی شده باشد گفت آن روز که حسین گفت حاجتی دارد، از خدا شهادت میخواست و من هم ناخواسته دعا کردم خدا حاجتش را بدهد.
گفتید زمان شهادت برادر کنارش بودید، شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
من فرمانده گردان عاشورا از لشکر ۲۵ بودم و حاجی هم جانشین لشکر بود. زیاد پیش میآمد همدیگر را در منطقه ببینیم. به شب عملیات کربلای ۱۰ که رسیدیم، من به رانندهام گفتم هر جا حاجحسین را دیدی، بگو پیش ما هم بیاید تا او را ببینم. ایشان وقتی برگشت گفت حاج بصیر را دیدم، گفت امشب حتماً پیشتان میآیم. غروب بود که دیدم حاجی آمد. شب قبلش عراقیها پاتک زده بودند و هم از ما چند نفر شهید و هم از دشمن چند نفری کشته شده بودند. حاجی وقتی جنازه عراقیها را دید، گفت اینها را همینطور اینجا رها نکنید و جابهجایشان کنید. بعد با هم به یک سنگر رفتیم. آنجا حاجی دستی به محاسنش کشید و گفت دیگر پیر و خسته شدهام و نیاز به استراحت دارم. شنیدن این حرف از حاج حسین بصیر عجیب بود. ایشان در عملیات والفجر ۸ بعد از اینکه چند بار گردانها تعویض شده بودند، آنقدر در منطقه ماند تا اینکه با مجروحیت او را به عقب برگرداندند یا وقتی دامادش مرتضی جباری در تداوم عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید، حتی نمیخواست برای مراسمش به خانه برگردد و تنها با اصرار سردار قربانی راضی شد. میگفت من عروسی دخترم و دامادم نرفتم، حالا نمیخواهم در عزایش شرکت کنم. خلاصه آن لحظات واقف نبودم که او دارد از چه چیزی حرف میزند. فقط گفتم بعد از عملیات به مرخصی برو و کمی استراحت کن.
لحظاتی بعد هر دو به خط مقدم رفتیم. ایشان در یک سنگر و من در سنگری دیگر به فاصله کمی از هم قرار داشتیم. حاجی از من خواست بیسیمچیام را بردارم و جایم را با او عوض کنم. تا آماده شدم، گفت نیازی نیست و نیا. شاید دو دقیقه هم نگذشته بود که دوباره از من خواست جایمان را عوض کنیم. تا آماده شدم، پشیمان شد و گفت نیا. به نظرم چهار بار این موضوع تکرار شد. آن شب فقط یک گلوله خمپاره به سمت ما آمد و همان گلوله هم به سنگر حاجی خورد و ایشان را به شهادت رساند. انگار که مأمور شده بود او را به آرزوی دیرینهاش؛ یعنی شهادت برساند. تا صبح هر کسی بیسیم زد، برای اینکه روحیه بچهها خراب نشود، نگفتم حاجی شهید شده است. صبح که سردار قربانی، فرمانده لشکر تماس گرفت، به او خبر شهادتش را دادم و گفتم حاجبصیر پیش شهید عالی رفت. حاجی و شهید عالی دوستی عمیق و دیرینهای با هم داشتند.
چه خاطره ماندگاری از شهید بصیر دارید؟
در کربلای ۵ زیر یک پلی بودیم. برای نماز مجبور بودیم به حالت نشسته نماز بخوانیم. از شدت آتش دشمن کسی نمیتوانست ایستاده نماز بخواند. در چنین شرایطی، حاج حسین قامت بست و دو رکعت نماز به صورت ایستاده خواند. بچههایی که شاهد نماز حاجی بودند، میگفتند گلولهها از همه طرف به سمت حاجی میآمدند، ولی هیچکدام به ایشان اصابت نکردند. شهید بصیر وقتی دو رکعتش را خواند، نماز واجبش را به صورت نشسته ادا کرد. در آن زمان عراق پاتک سنگینی زده بود و در کانال دوئیجی به شدت فشار میآورد. در چنین شرایطی حاجی گفت پنج نفر به عشق پنج تن آلعبا باید همین جا بایستیم و منطقه را حفظ کنیم. خودش به همراه چهار نفر دیگر زیر گلولهباران دشمن موقعیت را حفظ کردند تا اینکه نیروهای کمکی از راه رسیدند.