در ۲۵ خرداد ۱۳۵۰، رضا رضائی از فعالان سازمان موسوم به مجاهدین خلق، در مواجههای مسلحانه با مأموران ساواک به قتل رسید. پنجاهویکمین سالروز این رویداد، موسمی مناسب برای بازخوانی سرشت و سرنوشت تئوریک این سازمان به شمار میرود. جریانی که در آغاز شعار مبارزه با استبداد میداد و پی جوی آزادی بود، اما در نهایت روی خشنترین و توخالیترین گروههای سیاسی تاریخ ایران را سپید کرد. در مقال پی آمده تلاش شده است تا با استناد به پارهای روایات و تحلیلها این واژگونگی اعتقادی تحلیل شود. مستندات این نوشتار، بر تارنمای پژوهشکده تاریخ معاصر ایران وجود دارد. امید آنکه محققان این حوزه را مفید و مقبول آید.
ما مسلمانیم، ولی مارکسیسم را قبول داریم
بسا تحلیلگران تاریخچه سازمان موسوم به مجاهدین خلق بر این باورند که این جریان فکری و سیاسی، از آغاز در طریقی معوج گام نهاد! آنان طریقه دگردیسی دینی و ایدئولوژیک را از رهبران نهضت آزادی آموخته بودند، اما در نحوه کنش و واکنش سیاسی، روش ایشان را ناکارآمد میانگاشتند. بنیادگذاران این گروه در شروع کار خویش، اسلام را بیشتر یک طریقه اخلاقی میدیدند، نه مکتبی که بتوان یا باید برای تحقق عملی آن به مبارزه پرداخت. این فرآیند، به مرور زمان تشدید و به تغییرات ایدئولوژیک منتهی شد. سیدمحسن موسویزاده جزایری، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران این موضوع را چنین تحلیل میکند:
«سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۴۴، توسط محمد حنیفنژاد، سعید محسن و عبدالرضا نیکبین رودسری، معروف به عبدی تشکیل شد. محمد آقا نامی است که اعضای سازمان با آن حنیفنژاد را صدا میکردند. اصل و اساس سازمان، او بود و بقیه گرد او حلقهزده بودند! اندکی بعد اصغر بدیعزادگان، علی باکری، عبدالرسول مشکینفام، ناصر صادق، علی میهندوست، حسین روحانی و شماری دیگر به آنان پیوستند. در اواخر دهه ۱۳۴۰، مرکزیت سازمان عبارت بود از: محمد حنیفنژاد، سعید محسن، اصغر بدیعزادگان، علی باکری، بهمن بازرگانی، محمود عسکریزاده، ناصر صادق، نصرالله اسماعیلزاده، علی میهندوست، رضا رضایی، محمد بازرگانی و مسعود رجوی. مرور خاطرات افرادی که با حنیفنژاد ارتباط داشتند، نشان میدهد که او بیشتر به وجه اخلاقی مذهب توجه نشان میداده و بعضاً منتقد وجه فقهی دین نیز بوده است. دراین باره یکی از همدورهایهای او در دانشگاه گفته است که حنیفنژاد در دوران فعالیت در انجمن اسلامی دانشگاه، یکبار پشت تریبون رفت و صحبت کرد و در مورد فعالیتهای آتی انجمن توضیح داد. درنهایت بحث او به فرازی رسید که برای همیشه در ذهن من ثبت شد. یادم است که رسالهای در دست داشت. رساله را باز کرد و مسئلهای را خواند. تصور میکنم که رساله آقای شریعتمداری بود. مسئله را قرائت کرد، مسئله درباره زن بود. سپس چنین عنوان داشت: آیا با چنین دیدگاه و نگرشی میتوان با رژیم مبارزه کرد؟ ما به نگرش دیگری نیاز داریم!... لطفالله میثمی از اعضای سابق مجاهدین نیز در خاطراتش به تأثیرپذیری مجاهدین اولیه از مارکسیسم اشاره کرده و میگوید: در فضای آن موقع، مارکسیسم بهعنوان علم مبارزه مطرح بود و حتی حنیفنژاد هم گفته بود که مارکسیسم علم مبارزه است. به یاد دارم که میهندوست در دادگاه گفته بود که ما مسلمانیم، ولی مارکسیسم را قبول داریم!... سعید محسن در خصوص استفاده از مارکسیسم در متون آموزشی سازمان گفته بود: ما با مارکسیستها بحث میکنیم، طوری که طرف در وهله اول فکر میکند ما مارکسیست هستیم، اما وقت نماز که بلند میشویم و نماز میخوانیم، آنوقت است که به اشتباه خود پی میبرد. ما مارکسیسم را چنان یاد گرفتهایم که مثل خود کمونیستها یا حتی بهتر از خودشان از آن آگاهی داریم... بر اساس اسناد بهجامانده، مسئله استبداد در سازمان و روند التقاط در رهبران بعدی سازمان مجاهدین نیز پررنگ بود. بهعنوان مثال در دوران رهبری رضا رضایی، روند مخرب و ویرانگر تبعیت و اطاعت از افراد بالاتر و جا افتادن بلهقربانگویی، تبدیل به فاکتوری برای رشد در سازمان شد. همچنین باید اشاره کرد که آرم سازمان که توسط رضا رضایی طراحی شده بود، کاملاً متأثر از اندیشههای مارکسیستی بود. بهعنوانمثال او نماد داس و سندان را بهجای داس و چکش کمونیستها در آرم سازمان گنجانده بود. داس سمبل دهقانان و سندان سمبل کارگران بود. ستاره نیز که او در آرم سازمان گنجانده بود، نمادی از مارکسیست در همهجا شناخته میشد. البته بحث استبداد و خودبرترپنداری، مختص رهبران اولیه سازمان نبود و این مسئله در جانشینان آنها نیز بهوضوح دیده میشد، بهعنوان مثال عابدینی از اعضای سازمان مجاهدین در دهه ۱۳۵۰، در یادداشتهایی که نوشته است دراینباره میگوید: محسن طریقت (نام مستعار محمود) از جانب تقی شهرام، ذخیره ایدئولوژیک سازمان لقب گرفته بود و تقی خودش را منبع ایدئولوژیک سازمان میدانست. علت این لقب و نامگذاری هیچچیز نبود، غیر از یکسری خصوصیات مشترک بین محمود و تقی شهرام. محمود فردی جاهطلب، غلوگر، شالارتان، مستبد و از نظر اخلاقی بسیار کثیف بود. این مجموعه خصوصیات در تقی شهرام نیز به نحو کافی وجود داشت...».
آیتالله خامنهای و محمد حنیفنژاد، چند و، چون یک آشنایی و داوری نظری
آیتالله سیدعلی خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی، از جمله مبارزان پرسابقهای است که به نیکی با اندیشههای حاکم بر سازمان موسوم به مجاهدین خلق و سیر تطور آن آشنایی دارد. در اثبات این فقره، مستندات فراوانی در دست است که یکی از شاخصترین آنها روایت مهندس عزتالله سحابی در کتاب خاطرات خویش است. وی در این منبع، داوری آیتالله خامنهای در باره این گروه را به شفافیت بازگو ساخته است. محمدرضا چیتسازیان، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در این باره آورده است:
«یکی از اشخاصی که از محمد حنیفنژاد صحبت به میان آورده، عزتالله سحابی است. همانطور که میدانیم، حنیفنژاد در برههای با برخی از اعضای نهضت آزادی و به طور کلی جریان ملی ـ مذهبیها در ارتباط بوده است. بر همین اساس، نیروها و جریان موسوم به ملی ـ مذهبیها نیز از وی تا حدودی شناخت دارند. سحابی از نگرانیها و دغدغه محمد حنیفنژاد یاد میکند و میگوید: محمد بسیار نگران این بود که بچههای سازمان مجاهدین خلق از نظر فکری و عقیدتی بسیار خام و ناپخته هستند و به روایتی فاقد بینش و نگرش اعتقادی عمیق میباشند. به تعبیر سحابی، محمدآقا متوجه شده بود ماشینی را که ساخته و به راه انداخته، بیشتر به سمت چپ منحرف میشود و دارای انحراف و کجروی است و ممکن است به سمت و سویی رود که سرانجام خوشی در انتظار آن نباشد. اما سحابی مطلب جالبی نیز در ارتباط با آشنایی آیتالله خامنهای با محمد حنیفنژاد مطرح میکند. او در خاطرات خود نقل میکند: من همراه محمد حنیفنژاد، در سال ۱۳۴۹ سفری به مشهد مقدس داشتیم. در مشهد بود که محمدآقا با آیتالله خامنهای آشنا شد. پس از گذشت چندی آیتالله خامنهای به تهران آمدند و با سران سازمان مجاهدین خلق از جمله محمدآقا و سعید محسن دیدار و گفتگو کردند، اما دیری نپایید که یک روز صبح زود آقای خامنهای به منزل ما آمدند و با من در مورد سازمان مجاهدین خلق، نظرات، دیدگاهها و رویکرد سازمان صحبت کردند. ایشان در مورد دیدگاههای فلسفی سازمان مجاهدین گفتند: اینها همان مبانی فکری و فلسفی ساده مارکسیستها را تکرار میکنند و درصدد اثبات دیالکتیک مارکس آن هم به صورت سطحی هستند... در هر حال، عملکرد سازمان در سالهای بعد و بهویژه پس از انقلاب اسلامی، به سمتی رفت که این سازمان در انحرافی راهبردی، در مقابل خواست مردم ایران ایستاد و مغضوب ملت و رهبران جمهوری اسلامی شد. محمد حنیفنژاد سرانجام همراه چند تن از اعضای اصلی که در واقع سران سازمان مجاهدین خلق بودند، در یک خانه تیمی در خرداد سال ۱۳۵۰ ش دستگیر شدند. این عملیات که توسط ساواک برنامهریزی شده بود، به دستگیری سعید محسن، اصغر بدیعزادگان، مسعود رجوی و محمد حنیفنژاد منتهی شد. وی در نهایت همراه اصغر و محسن، در سال ۱۳۵۱ ش به اعدام محکوم شد. البته او ابتدا به حبس ابد محکوم شد، منتها به دلیل عدم همکاریاش با ساواک و رژیم پهلوی، در نهایت به اعدام محکوم شد. نکته جالب توجه در جریان این دستگیری، این بود که مسعود رجوی به علت همکاری با ساواک، از مجازات اعدام و مرگ گریخت و به حبس ابد محکوم شد!...»
سازمانی که اعضای ناهمفکر را سوزاند و قطعه قطعه کرد
سازمان مجاهدین، نخست با داعیه وفاداری به اسلام پا به عرصه فعالیت نهاد و عمدتاً نیز از میان نیروهای مذهبی عضوگیری کرد. طبیعی بود که با انحراف تشکیلات به چپ، اعضای مذهبی این تغییر ریل را بر نتابند و با آن به مخالفت و حتی ستیزه بپردازند. مجید شریف واقفی و صمدیه لباف، در عداد این طیف بودند. تئوری پردازان چپ گرایی در سازمان، برای آنکه از این افراد زهرچشم بگیرند، شریف واقفی را ربودند و سوزاندند و بقایای جسد او را در مناطقی مختلف دفن کردند! زهرا سعیدی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در ارزیابی ماجرا مینویسد:
«سازمان مجاهدین خلق، سازمانی ایدئولوژیک بود که بنیانگذاران آن با شعار اسلامگرایی به جذب جوانان پرداختند، اما اهداف آنان بر محور کسب قدرت و اندیشههای مارکسیستی قرار داشت. سازمان به اشکال مختلف تلاش میکرد تا از طریق انطباق اندیشههای مارکسیستی بر اسلام، خود را پایبند به این دین نشان دهد و از این طریق به جذب نیرو بپردازد. با گذشت زمان، هویت واقعی مجاهدین آشکار شد و با افزایش انتقاد برخی از اعضای سازمان به آموزههای ایدئولوژیکی مجاهدین، ترور اعضا جایگزین مبارزه با رژیم شاه شد و برخی اعضای منتقد، آماج حملات و کشتارهای سازمان قرار گرفتند. بهتدریج و متأثر از برخی تحولات، مشی مبارزاتی و ایدئولوژیکی سازمان تغییر یافت و اندیشههای مارکسیستی و التقاطی به بدنه آن نفوذ کرد و آن را فرا گرفت. چه بسا بتوان گفت این گرایشات از همان ابتدای تأسیس مجاهدین خلق در اندیشه برخی رهبران آن همچون حنیفنژاد وجود داشت. برای نمونه او گفته بود: ما در کلیت امر، اسلام و قرآن و نهجالبلاغه را پذیرفتهایم، ولی در مورد متون مربوط به مبارزه ضعف داریم... بدین ترتیب و بهتدریج، آموزشهای مذهبی در مقاطعی حذف و بعد بهطور کلی قطع گردید و آموزشها عمدتاً بر کتابهایی چون: «چه باید کرد» لنین، «تاریخ مختصر حزب کمونیست شوروی» (تصویب و تقریر استالین)، «مسائل لنینیسم» (استالین) و برخی جزوههای مربوط به چین و ویتنام متمرکز شد، یعنی دروس آموزشی سازمان برگرفته از منابع مارکسیستی بود. سازمان نه تنها از اندیشههای اسلامی فاصله گرفت، بلکه برخی اعضای خود را که همچنان به اسلام وفادار بودند، به طرز فجیعی به قتل رساند! مجید شریفواقفی از جمله این افراد است که به دلیل اعلام جدایی از سازمان و انتشار مطالبی علیه آن و نیز اعلام پایبندی خود به اسلام، توسط اعضای مجاهدین به شهادت رسید. او از اعضای مهم سازمان بود. شریفواقفی توانست به صورت مخفی و با عنوان عضو کادر مرکزی و مسئول امنیتی، امور سازماندهی را عهدهدار شود و مسئول گروه الکترونیک برای کشف امواج و فرکانسهای رادیویی کمیته ساواک و شهربانی شود، ولی با انتشار جزوهای به نام جزوه سبز آموزشی، جریان جدیدی ظاهر گردید که منجر به قتل وی در اردیبهشت ۵۴ شد. جزوه سبز آموزشی، جزوهای بود که پیش از آن توسط چند تن از اعضای مارکسیست سازمان منتشر و در آن رسماً مارکسیست شدن مجاهدین و فاصله گرفتن آن از اسلام اعلام شده بود. بعدها شریفواقفی به انتقاد از این جزوه پرداخت و به موضوع مارکسیست شدن سازمان اعتراض نمود. مجاهدین با اطلاع از این موضوع و مسلح شدن شریفواقفی و احتمال درگیری و مبارزه او با اعضای سازمان، تصمیم به قتل وی گرفتند. مرکزیت سازمان در اسفندماه ۱۳۵۳، از طریق لیلا زمردیان زوج تشکیلاتی شریفواقفی که ضمناً رابط وی با سازمان بود، دریافت شریفواقفی که به دلیل مخالفت با انحراف ایدئولوژیک قبلاً از مرکزیت تصفیه شده بود، مسلح است. این موضوع بهانه قتل مجید شریفواقفی را فراهم کرد و طبق نقشه سازمان مقرر شد قراری بین او و یکی از اعضای سازمان به نام مجید افراخته گذاشته شود. بعد از رسیدن شریف به محل قرار، افراخته و محسن سیدخاموشی با شلیک متناوب چندین گلوله موجب شهادت شریفواقفی میگردند. بعد از آن، جسد او به سرعت در صندوق عقب اتومبیلی که از قبل آماده بود، قرار گرفت و وحید و دو نفر دیگر با رانندگی محسن خاموشی به سوی بیابانهای مسگرآباد حرکت کردند. در آنجا شکم شریفواقفی، توسط خاموشی و سیاهکلاه پاره شد و در آن محلول بنزین و کلرات و شکر ریختند و آن را آتش زدند. پس از سوزاندن جسد، آن را قطعه قطعه کردند و در چند نقطه دفن نمودند...».
اتمام حجت امام خمینی با سران سازمان پس از پیروزی انقلاب اسلامی
تشکیلات مجاهدین پس از اعدام رهبران خویش چه در قالب نیروهای مذهبی باقیمانده و چه در قالب چپ به سازمانی قدرت طلب و سهم خواه تبدیل شده بود! آنان در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی و حتی در دورهای که هنوز از زندان آزاد نشده بودند، کاملاً خود را برای قبضه حکومت آینده آماده ساخته بودند. با این همه این تدبیر امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی بود که از آغاز ایشان را شناخت و به آنان مجال عملی گشتن چنین نقشهای را نداد. دکتر جواد منصوری از مبارزان دیرین انقلاب اسلامی در این فقره گفته است:
«طبیعی بود که حضرت امام، شناخت عمیقی از اسلام داشتند و هیچوقت تحت تأثیر احساسات ظاهری و مقطعی قرار نمیگرفتند و اهل ملاحظهکاری و رودربایستی هم نبودند. سازمان مجاهدین خلق در فاصله سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲، خیلی سعی کرد تا موقعیت خود را بین طلاب، بازاریها و دانشجویان مذهبی تثبیت کند. تا سال ۱۳۵۲ تا حد زیادی موفق هم بود، ولی از سال ۱۳۵۲ با روشن شدن ماهیت آنها بهتدریج حامیان قدرتمند خود را از دست داد. یکی از آنها مرحوم آیتالله ربانی شیرازی بود که تا سال ۱۳۵۲، بهشدت از آنها حمایت میکرد، ولی وقتی به ماهیتشان پی برد، مخالفتهای بسیار جدی خود را با آنها آغاز کرد، بهطوری که قاسم باقرزاده بارها در زندان به خودم گفت اگر به خاطر مسائل زندان نبود، او را میکشتم!... باقرزاده با من و آقای ربانی هماتاق بود. مرحوم آقای ربانی بر فلسفه و مبانی مارکسیسم تسلط داشت و خیانتهای شوروی و حزب توده را هم میدانست و از این منظر به سازمان میتاخت که دارد همان راهی را میرود که حزب توده رفته بود و به همان عاقبت هم دچار خواهد شد. از سوی دیگر هم در باره قدرت روحانیت و اسلام حرف میزد و میگفت: شما از جریان مبارز مذهبی شکست خواهید خورد!... همین برخوردها آنها را خیلی زجر میداد. در سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۴، هنوز ماهیت مجاهدین برای بسیاری از مردم روشن نشده بود. امام هم بنا نداشتند حتی با جریاناتی هم که با آنها مخالف بودند، مخالفت علنی کنند، مگر اینکه از سوی آنها احساس خطر جدی میکردند. مجاهدین خلق در آن مقطع خطری نداشتند و امام حتی وقتی به ایران هم آمدند، علیه آنها موضعگیری صریح نکردند تا وقتی که توطئه و فتنهانگیزی آنها آشکار شد. سران سازمان مجاهدین خلق ملاقاتی هم با حضرت امام کردند، اما صدای آن را در نیاوردند. ایشان در آن جلسه با آنها اتمام حجت کرده بودند. اینها کارشان این بود که خود را به افراد و گروهها میچسباندند تا در جامعه اینگونه القا کنند که مورد قبول آنها هستند، اما در واقع هیچ اعتقادی به خود اسلام هم نداشتند، چه رسد به نظام و امام. در زندان دیده بودم که اینها به چند درجه بالاتر از امام هم اعتقاد ندارند، منتها میدانستند مردم فقط امام را به رهبری قبول دارند و لذا سعی میکردند از این حربه استفاده کنند. واقعاً اصطلاح منافق برازندهشان بود، چون مثلاً در زندان که بودند دین نداشتند، اما برای اینکه دیگران را فریب بدهند، نماز میخواندند. تقی شهرام از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲، در زندان پیشنماز بود!...»