سوگمندانه باید اذعان داشت محمد کچویی، در زمره شهدای مظلوم انقلاب اسلامی است، چه اینکه هرساله سالروز ترور او درحجاب تجلیل از شهدای حزب جمهوری اسلامی قرار میگیرد. شهادت او و حواشی آن نیز داستانی شنیدنی دارد که اطلاع نسل جوان از چندوچون آن ضرور به نظر میرسد. او به اذعان بسیاری «شهید جوانمردی» خویش شد، خصلتی که امروزه مردم و مسئولان آن به تبیین و عمل بدان، بس نیازمندند. در روایاتی که پیشروی شماست، رویداد شهادت وی با شش روایت بازخوانی شده است. امید آنکه مقبول افتد.
عزتشاهی: ریشه ترور کچویی، به سعادتی رسید!
عزتالله شاهی (مطهری) از یاران و دوستان دیرین شهید محمدکچویی به شمار میرود. او پس از انقلاب، مدتی با کچویی همکار و رفتار وی با زندانیان و خانوادههای آنان را از نزدیک مشاهده کرده بود. عزتالله شاهی درباره دوران تصدی کچویی در دستگاه قضایی و نحوه شهادت وی چنین روایت میکند:
«من پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مدتی در کمیته مرکز مشغول خدمت بودم، ولی بعد رها کردم و سراغ کار آزاد رفتم. محمد به خاطر آشنایی با شهید لاجوردی و هیئت مؤتلفه مسئولیتهای مختلفی از جمله ریاست زندان اوین را به عهده گرفت. او با زندانیها خوب رفتار میکرد و حتی به بعضی از ساواکیها که دستگیر و زندانی شده بودند اجازه میداد با خانوادههایشان ملاقات کنند. برخورد بسیار انسانی و خوبی با زندانیها داشت. یکی از داستانهای جالب دوره فعالیت او در زندان، دستگیری کمالی بازجوی ساواک بود. کمالی بازجوی خودم بود. اهل تسنن بود و همیشه بازجویی افراد مذهبی را به عهده او میگذاشتند. بسیار خشن بود و خیلی از افراد به دست او شکنجه یا اعدام میشدند. کمالی بعد از انقلاب در شمال زندگی میکرد و خانوادهاش در تهران بودند. در دولت موقت عده زیادی از ساواکیها جمع و خواستار حقوق عقبماندهشان شدند. دولت هم گفت: هر کس از دادستانی نامه بگیرد که تحت تعقیب نیست، میتواند حقوقش را بگیرد. کمالی با نهایت خوشخیالی به زندان اوین میرود که نامه بگیرد. کچویی او را میشناسد و میگوید بیا، برایت نامه میگیرم. بعد او را بازداشت میکند. کمالی چند بار در زندان تصمیم گرفته بود رگش را بزند. بالاخره هم محاکمه و اعدام شد. ماجرای شهادت کچویی هم جالب است. سعادتی از کادرهای بالای منافقین و در رده رجوی و خیابانی بود و در سال ۱۳۶۰ به اتهام جاسوسی برای شوروی دستگیر و زندانی شد. فردی به اسم افجهای، کچویی را ترور کرد که ظاهراً تواب بود و قرار بود فردای بمبگذاری در دفتر حزب، آیتالله محمدی گیلانی و لاجوردی را در اوین ترور کند. محمد مانع میشود و خودش تیر میخورد و شهید میشود. شهید لاجوردی پرونده را پیگیری میکند و به این نتیجه میرسد سعادتی این خط را به افجهای داده است. فردی به اسم مهدی آسمانتاب که رابط سعادتی و افجهای بود، قضیه ارتباط سعادتی با او را لو داد. چون در جریان این پرونده نبودم، خیلی از جزئیاتش خبر ندارم، ولی گفته میشد ترور مسئولان دادگاه انقلاب طرح و نقشه سعادتی بود که مأموریتش را به افجهای داده بود.»
شهید سیداسدالله لاجوردی:محمد درصدد اصلاح قاتل خود بود
به اذعان بسیاری، هدف اصلی ضارب شهید محمد کچویی، شهید سیداسدالله لاجوردی بوده است، از این رو روایت لاجوردی از این رویداد، اهمیتی درخور دارد. آن شهید گرانمایه سالها بعد، رویدادی که در زندان اوین به شهادت کچویی منجر شد را اینگونه روایت کرده است:
«فردی به نام کاظم افجهای از نگهبانان زندان اوین بود و محمد هم خودش میدانست که او از هواداران سازمان منافقین است و معتقد بود که با امثال اینها باید کار کرد و اصلاحشان کرد. هشتم تیر ماه [۱۳۶۰]بود که به دلیل گرمی هوا دادگاهی در محوطه باز اوین تشکیل شده بود و غالباً به مسائل گروهکها رسیدگی میشد که دادگاه در کنار استخر اوین تشکیل شده بود و تعدادی از منافقین قرار بود محاکمه شوند. یادم میآید تعدادی از اعضای منافقین در زندان آشوب کرده بودند و محمد آنها را بیرون آورده بود و در کنار استخر برای محاکمه نشانده بود. خب این کاظم افجهای که از هواداران سازمان بود و درون زندان نگهبانی میداد، با محمد زیاد برخورد داشت. محمد میخواست روی او کار کند و او را ارشاد کند و اعتقادش هم همین بود. چندین بار ما به محمد تذکر داده بودیم که او که یکی از هواداران سازمان است صلاحیت نگهبانی از اینجا را ندارد، اما محمد معتقد بود که نه، من او را اصلاح میکنم. درست همان روز هشت تیر بود، وقتی حادثه انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی پیش آمده بود. یادم میآید که من و معاون قضایی، محمد را احضار کردیم و به او گفتیم مسئله دیگر از حد ارشاد گذشته و الان به هیچ وجه صلاح نیست کاظم افجهای که از هواداران سازمان است و شما خودتان هم میدانید، در اوین باقی بماند، همین الان بلند شو و خلع سلاحش کن. کاظم مسلح به یوزی بود و در همین دادسرا داشت نگهبانی میداد که وقتی مسئله را بعداً یک مقدار تعقیب کردیم، [متوجه شدیم که]به این صورت که میگویم مسئله میخواست بشود: کاظم افجهای تصمیم داشت همان روزها که شاید همان روز هشت تیر بود، اگر بتواند توفیقی به دست بیاورد لحظهای که من در دادگاه میروم و اعضای دادگاه هم هستند، یک جا همه ما را به رگبار ببندد و از صبح کمین کرده بود و از صبح چندین دفعه دنبال من بود، ولی آن روز قضا و قدر چنین شد که من جز یک بار به دادگاه نروم و آن یک بار هم او موفق نشده بود. با اینکه اعضای دادگاه همه در یک اتاق جمع شده و من هم در خدمتشان بودم، او موفق نمیشود در همان لحظه به دادگاه حمله کند. بعداً وقتی من به اتاقم آمدم، اتفاقاً آن روز به دلیل تراکم کار بیرون نیامده بودم که کاظم، توفیقی برای ترور من پیدا کند و وقتی ما محمد را احضار کردیم و به اتاق ما آمد و به او گفتم حتماً باید بروی و کاظم را خلع سلاح کنی، محمد گفت: من اعتقاد به این کار ندارم، ولی میروم و این کار را میکنم، به دلیل اینکه شما گفتهاید! محمد از اتاق ما بیرون رفت و یوزی را از کاظم گرفت. کاظم اینجا متوجه میشود که یک مقدار لو رفته، بلافاصله خودش را به کلت مسلح میکند و شاید حدود یک ساعت بعد بود که ما در همان کنار استخر غذا را صرف کرده بودیم و قرار بود پس از آن دادگاه مجدداً تشکیل شود، آن موقع کاظم افجهای حمله میکند. وقتی او ظاهر شد و حدود شش، هفت متری از پشت سر ما آمد، من ناگهان دیدم یکی صدا میزند به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران، برگشتم و دیدم کاظم است و کلت به دست دارد و متوجه شدم که نیت پلیدی دارد و بلافاصله من خودم را به زمین انداختم و به شکل مارپیچ فرار کردم و در پشت درختها قرار گرفتم، ولی برادرمان محمد برای اینکه بتواند در برابرش بایستد، از جا برخاست و خواست به او حمله کند که مورد اصابت گلوله ناجوانمردانه قرار گرفت. در حقیقت محمد، شهید جوانمردیاش شد. اگر من فرار نمیکردم، مورد اصابت گلوله قرار میگرفتم و بعداً هم معلوم شد که هدف اصلیاش ترور من بوده، ولی موفق نمیشود و برادرمان محمد هم در حقیقت خودش را فدا کرد و شهید جوانمردی و بزرگواریاش شد. چندی پیش از این واقعه، در تصادفی، کاظم از یک بلندی پرت شده و دستش شکسته بود و محمد به خرج خودش، شاید حدود ۱۵ هزار تومان از پولی که از فروش دکانش به دست آورده بود، خرج مداوای او کرده بود و دستش را سالم کرد، ولی باز مورد حمله ناجوانمردانه همان شخص قرار گرفت و شهید شد.»
احمد قدیریان:شهادت کچویی، واکنش قاتل به لو رفتن خویش بود
زندهیاد احمد قدیریان از مبارزان دیرین نهضت اسلامی و از یاران و همکاران شهید سیداسدالله لاجوردی بود. او نیز براین باور است که شهید محمد کچویی تا لحظات آخر در اندیشه اصلاح ضارب خویش بوده است. قدیریان در این باره روایت کرده است:
«بعد از واقعه هفتم تیر یکی دیگر از اهداف منافقین، حمله به دادسرای انقلاب بود. سعادتی یکی از اعضای سازمان که به دلیل برقراری ارتباط با سفارت شوروی مدتی در زندان اوین به سر میبرد با یکی از زندانیان به نام کاظم افجهای ارتباط برقرار کرد. کاظم که خود یک منافق به تمام معنا بود، بعد از زندان اظهار توبه و ندامت کرد و با این اعمال توانست روی مسئولان زندان اثر بگذارد و به منظور کمک به زندانیان در آن جا مشغول به کار شود. روز هشتم تیر جلسهای با حضور ۲۴ تن از حکام شرع، آقای لاجوردی، آیتالله قدوسی، آیتالله گیلانی و چندین نفر دیگر از جمله خودم در دادسرا تشکیل شد. کاظم افجهای که متوجه قضیه شده بود با هماهنگی سعادتی با سلاح کلاشنیکف که آن را روی رگبار گذاشته بود پشت در جلسه قرار گرفت. آقای محمد میرآبی مسئول دفتر آقای گیلانی متوجه او شد و از او پرسید این جا چه میکنی؟ افجهای در جواب گفت: یک سؤال شرعی دارم و میخواهم از آقای گیلانی بپرسم. در واقع او برای قتل عام اعضای آن جلسه آمده بود. آقای میرآبی و آقای غفارپور معاون قضایی، او را از آنجا بیرون کرده و با تندی به آقای کچویی گفتند برای چه او به اینجا آمده است، این آدم خطرناکی است. منتها آقای کچویی به خاطر اینکه ایشان توبه کرده و بسیار انسان دلرحم و دلسوزی بود نمیپذیرفت، ولی دستور داد اسلحه را از او بگیرند. در همان حال، افجهای با موتور از اوین بیرون رفت و یک قبضه اسلحه کمری رولور تهیه کرده و برگشت. بعد از اتمام جلسه، حکام شرع و دیگران در ضلع شرقی اوین زیر درختان نشسته بودند و پاسخگوی توضیحات و مسائل شرعی زندانیان بودند؛ در همین حال، افجهای به آنها نزدیک شد و اسلحه را به سمت آنها کشید. آقای لاجوردی متوجه قضیه شده، پشت درخت پنهان شد، آقای کچویی اسلحه خود را بیرون آورد، اما قبل از آن، افجهای تیری به سر او زد. پس از مجروحیت، محمد کچویی را به بیمارستان شهدای تجریش انتقال میدهند، اما حین عمل جراحی، به شهادت میرسد. چند نفر دیگر از حکام شرع، مجروح شدند و محافظان آقای لاجوردی او را دستگیر کرده، به پشت بام دادسرا بردند. هنگامی که آقای لاجوردی از او بازجویی کرد که برای چه این کار را کردی؟ اسلحه را از کجا آوردی و ...؟ ایشان اظهار داشت که من تشنهام و درخواست یک لیوان آب کرد. بعد از اینکه آب را خورد، خود را از پشت بام به پایین پرت کرد. او را به بیمارستان رساندند و بعد از یکی دو ساعت به هلاکت رسید.»
محسن کچویی: خبر را با تأخیر دریافت کردیم
فرزند شهید محمد کچویی تأکید دارد ما تا پایان یک روز پس از شهادت پدر در تب و تاب فاجعه هفتم تیر بودیم و خبر شهادت پدر را دریافت نکردیم. آنان در روز ۹ تیرماه از رویداد زندان اوین باخبر شدند و فردای آن روز برای تدفین شهید خویش، راهی بهشت زهرا شدند:
«در هشتم تیرماه ۶۰، صبح زود مامان بیدار شده بود. منتظر شد تا ما هم از خواب بیدار شدیم. شب قبلش صدای انفجار بمب در محل حزب جمهوری اسلامی که تا منزل ما فاصله چندانی نداشت و اتفاقات بعدش او را مضطرب کرده بود. وقتی انفجار رخ داد اول فکر کرد پدر من هم آنجا بوده، ولی بعد که با دفتر پدرم در زندان تماس گرفت و به او گفتند که پدرم به دلیل مشغله کاری نتوانسته در جلسهای که همیشه شرکت میکرده، شرکت کند خیالش راحت شد. حالا میخواست صبح اول وقت برود زندان اوین تا هم پدرم ما را ببیند هم ما او را. آن روز ۱۰ روزی میشد که پدرم خانه نیامده بود. دقیقاً از ۳۱ خرداد ماه که تهران به هم ریخت و میلیشیای سازمان منافقین ریختند در تهران، او رفته بود و خانه نیامده بود. البته یکبار در همین فاصله من، مادر و خواهرم رفتیم دیدنش، ولی آنقدر مشغول کارش بود که من فقط توانستم دنبالش بدوم تا ببینمش والا مادر و خواهرم فقط توانستند با او سلام و احوالپرسی کنند. خلاصه راه افتادیم به سمت زندان اوین. خیابانهای اطراف خانه ما خیلی شلوغ بود، انگار همه تهران آمده بودند به سمت آن منطقه تا ببینند چه خبر شده است. خبر شهادت دکتر بهشتی و یارانش باعث شده بود همه نگران شوند و خلاصه در کوچه ما هم کلی آدم داشت پیاده به سمت چهارراه سرچشمه میرفت. رفتیم بیمارستان طرفه، بالاتر از میدان بهارستان تهران. آن روز بیمارستان طرفه یکی از مراکز اصلی تخلیه جنازهها و مجروحهای حادثه شب قبل شده بود. تا آن خانم را درمان کنند من که ۹ سال بیشتر نداشتم شروع کردم به سرک کشیدن تو این اتاق و آن اتاق. خلاصه شاید اغلب جنازههایی که آورده بودند را دیدم. کفنهای خونی و سوخته. همه داشتند میدویدند. من هم از روی کنجکاوی و شیطنت تمام اتاقها را سرک کشیدم. بعداً متوجه شدیم درست همان لحظه که ما در بیمارستان بودیم، پدرم مورد حمله و اصابت گلوله قرار گرفته بود. جسم مجروحش را به بیمارستان آیتالله طالقانی سعادتآباد برده و تلاش کرده بودند تا او را نجات دهند، ولی کار از کار گذشته بود. او مورد اصابت دو گلوله قرار گرفته بود، یکی کتف و دیگری جمجمهاش و به گمانم همان لحظه که بر زمین افتاد، روحش برخاست و راحت شد. وقتی برگشتیم مامان بیتاب بود، نمیشد با پدرم تماس بگیرد. کسی به او نگفته بود چه شده. تا شب شد و ما خوابیدیم، ولی او بیدار ماند. تمام شب منتظر بود تا پدرم با او تماس بگیرد. صبح زود به ما خبر دادند که به منزل پدرِ مادرم برویم تا با آنها برای تشییع جنازه شهدای هفتم تیر به بهشت زهرا برویم و هنوز ما بیخبر بودیم. وقتی به خانه پدربزرگم رسیدیم، اطراف خانه آنها شلوغ بود. غیر عادی بود. تا مادرم وارد خانه شد، صدای شیون و جیغ برخاست. من مات و مبهوت مانده بودم. همه مرا در آغوش میگرفتند و گریه میکردند. فریاد میزدند. من شوکه شده بودم. به بهشت زهرا رفتیم. آنجا همه چیز به هم ریخته بود. تا جنازه پدر مرا آوردند دیگر بعد از ظهر شده بود. من انگار هنوز نفهمیده بودم چه شده؟ وقتی جنازه پدرم را آوردند، من از لابه لای دست و پای مردم خودم را به بالای قبر رساندم. میخواستند روی پدرم را باز کنند و من میخواستم برای آخرین بار او را ببینم، اما نشد.»
و کلام آخر
شاید واپسین فراز از وصیتنامه شهید محمد کچویی، آیینهای روشن از ایمان و آرمان او باشد و بتواند ما را به درکی بهتر از منظر او به وقایع پیرامونی خویش درآن سالیان رهنمون سازد:
«این مطلب را هم لازم میدانم در وصیتنامه خود بنویسم که با توجه به اینکه خیلیها با مرامهای مختلف ادعای حق بودن را دارند ولکن حق یک چیز بیشتر نیست و به نظر من اختلاف سر معیارها است و برای من که معیارم قرآن، پیغمبر، ائمه، ولایت فقیه و در حال حاضر امام خمینی است و جز این حق نیست و شدیداً معتقدم که مجاهدین خلق با توجه به معیارهای باطلی که دارند ناحقترین و باطلترین گروهها هستند اگر هدایت شدنی هستند خداوند آنها را هدایت کند وگرنه نابود کند و معتقدم بدترین دشمن در حال حاضر برای جمهوری اسلامی که حاصل خون بیش از ۷۰ هزار شهید است همین مجاهدین هستند.»