سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: تابستانها در دوچرخهسازی عمویم کار میکردم. اوقات فراغت با بچهها گشت میزدیم و بیشتر در پایگاه بسیج مسجد چسبیده به خانهمان، فعالیت میکردم. اولین تابستان بعد از پیروزی انقلاب، شنیدم که در کردستان خبرهایی است. یک روز اعلامیه شهیدی به نام نعیمی را سرکوچهمان چسباندند که میگفتند در پاوه به شهادت رسیده است. قبلش هم خبرهایی از مریوان و کامیاران و سنندج و... شنیده بودم.
آن موقع ۱۴ سال بیشتر نداشتم. فکر میکردم جنگ چقدر از ما دور است و این جوانهایی که به کردستان میروند، چه آدمهای عجیبی هستند که توانستند در میدان جنگ حضور پیدا کنند. اولین بار همان تابستان سال ۵۸ بود که اسلحه ژ.۳ را از نزدیک دیدم و در اردوی پادگان امام حسن (ع) با آن تیراندازی کردم. وقتی اسلحه را بغل کردم، حس غرور تمام وجودم را گرفت. بعد که قرار شد تیراندازی کنیم، از صدا و تکانش خوف توی دلم افتاد!
آن روزها خبر نداشتیم فقط یک سال بعد جنگی همهگیر شروع میشود و ما هم جبههای میشویم. سال ۵۹ من یکهو قد کشیدم. ۱۵ سالگی برایم آمد داشت. ریش و سبیلهایم هم شروع به درآمدن کردند. وقتی خبر رسید عراق فرودگاه مهرآباد را زده، اولین کاری که کردم رفتم مسجد. بعد گفتند یک عده رفتهاند میدان توپخانه تا با شهید چمران عازم منطقه شوند. من نرفتم. یعنی فکر میکردم هنوز خیلی سنم کم است، اما چند روز بعد که اعلامیه یک شهید تقریباً همسن خودم را دیدم، نتوانستم خودم را گول بزنم. با مهدی شیری یکی از همسایههایمان قرار گذاشتیم با هم به جبهه برویم.
از ما برگه رضایت خواستند که پدرم را راضی کردم. بعد، چند روز آموزشی دیدیم. خیلی فشرده و سریع بود. ما را به ایلام فرستادند. توی راه همهاش یاد تیراندازی با ژ.۳ و لگد زدنش میافتادم. البته در آموزشی کمی ترسم ریخته بود ولی وقتی فکر میکردم باید یک عراقی را از نزدیک ببینم، کمی میترسیدم.
برخلاف تصورم در ایلام خبر خاصی نبود. تا اینکه به کنجانچم رفتیم. آنجا برای اولین بار با یک واحد عراقی روبهرو شدیم که به نظرم برای گشتزنی آمده بودند. منطقه را هرج و مرج گرفته بود. یک جیپ عراقی شاید ۱۰۰ متری ما ایستاده بود. ما را نمیدیدند و ما به آنها اشراف داشتیم. فرمانده ما که یک جوان آذریزبان بود گفت به طرفش شلیک کنیم. اول کسی دست به ماشه نبرد. دسته ما تقریباً همگی نوجوان بودند. فرمانده اول خودش شلیک کرد و بعد ما هم زدیم. عراقیها، چهار نفر بودند، یکهو افتادند زمین و دیگر بلند نشدند. بقیه هم با ماشینهایشان فرار کردند. جلوتر که رفتیم دیدم واقعاً آنها را زدهایم. نمیدانم گلولههای من هم خورده بود یا نه. یکی از عراقیها هنوز زنده بود و به طرز عجیبی میترسید. اسیرش کردیم. وقتی ترس کماندوی عراقی با آن قد و هیکل را دیدم، ترسم از خیلی چیزها ریخت. دشمن را میشد زد. میشد ترساند. فراری داد و پیروز شد.