سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: دلشوره دست بردارش نبود. از صبح که بیدار شده بود دلش عین سیر و سرکه میجوشید. صبحانه را خورده نخورده رها کرد و به مغازه رفت تا صاحبکارش نیامده کارها را راست و ریس کند. امروز خیلی کار داشت. کارهایش روی هم تلنبار شده بود. باید به چند نفر که موعد چکشان بود زنگ میزد، باید بانک میرفت و پولهای نقد توی دخل را که نگه داشتنش توی مغازه خطرناک بود، توی حساب میخواباند و رسیدش را میگرفت.
هنوز کرکره مغازههای همسایه پایین بود که سمت بانک رفت. سمت صبح خلوتتر بود همیشه. اما امروز خیلی شلوغ بود. انگار مردم همه حساب و کتاب زندگیشان را گذاشته بودند برای امروز. کلی قبض آب و برق که هنوز مسنترها بلد نبودند با عابربانک و اینترنت پرداخت کنند. کلی قسط بانک و تک و توک هم به جای نالیدن از وضع معیشت و گرانیها، آسوده اسکناس میشمردند و لبخند روی لبشان بود.
نوبت گرفت. روی صندلی آهنی نشست و منتظر شد. بانک خیلی شلوغ بود. حالا حالاها نوبتش نمیشد. خواست برود و بانک که خلوتتر شد برگردد. بانکیها او را میشناختند و از مشتری پر و پا قرصشان بود. اما یاد دلشوره صبح افتاد و ترسید به خاطر دزدیدن پولها باشد. پشیمان شد و روی صندلی نشست. پاهایش را تند تند به زمین میکوبید. معلوم بود عجله دارد. برخاست، لباسش را مرتب کرد و سمت پیشخوان رفت. چیزی گفت و وارد باجه شد. همه احترامش را داشتند. کارش را زود راه میانداختند. مشتری خوش حسابی بود و حضورش اعتبار میداد به بانکشان.
با آنها دست داد و چیزهایی گفت. کارش انجام شد. خیالش راحت شد بابت پولها. رویش را که برگرداند بانک شلوغ بود. صدای همهمه توی گوشش پیچید. دوباره نگرانی به دلش چنگ زد. دستپاچه از باجه بیرون آمد. کسی حالش بد شده بود. یک دختر بود. صورتش معلوم نبود. بیهوش جلوی بانک پیدایش کرده بودند. یکی دستش آب میداد و یکی میگفت دورش را خلوت کنید. کنجکاوی رهایش نمیکرد. دنبال صدا را گرفت. از میان جمعیت راه باز کرد و بیتوجه به غرولند زنها که میخواستند تماشا کنند تا مبادا خبری از دستشان در برود، پیش آمد.
او را دید، خشکش زد. زبانش بند آمده بود. یکی میخواست حال او را خوب کند. او هم آب قند لازم بود. فهمیدند دختر را میشناسد. به زحمت حرف زد و گفت: «من خوبم آمبولانس خبر کنید.»
آژیرکشان به اورژانس رسیدند. هنوز بیهوش بود، توی راهرو راه میرفت و چیزی مثل یک ذکر زیر لبش زمزمه میکرد. ترسیده بود، با خودش حرف میزد. دکتر آمد و گفت بیمارش به هوش آمده است. نفس راحتی کشید و به اتاق رفت. لبهای کبودش را تکان داد و خندید. قند توی دلش آب شده بود از به هوش آمدنِ دختر.
دختر چشمهایش را آهسته و با زحمت باز کرد و مهربان گفت: «الهی قربونت برم داداشی.»
اشک گوشه چشم مرد نشست، پاکش کرد و میان بغض خندید: «جلوی بانک چه کار میکردی؟»
خواهرش گفت: «اسپری مامان تموم شده بود. داشتم داروخونه میرفتم که یه موتوری خواست کیفمو بزنه.»
«میذاشتی بزنه. نگفتی اگه بلایی سرت میاومد ما چه خاکی تو سرمون میریختیم؟»
«نمیتونستم. پول تو کیفم بود. پول داروهای مامان. تازگیها حالش خوب نیست، سرفههاش زیاد شده. بهش میگم، ولی پشت گوش میندازه نمیره دکتر.»
نگران پرسید: «تو برو داداشی. من خوبم. خودم میتونم برم خونه.»
پیشانی خواهرش را بوسید و گفت: «زنگ زدم به آقاسید، صاحبکارم! دو ساعتی ازش مرخصی گرفتم. خودم میبرمت خونه، یه سر هم به مامان میزنم.»