سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: پزشکان در مقایسه با دیگران تجربه عجیبی از زندگی انسانی دارند. آنها مردم را در آسیبپذیرترین موقعیتها میبینند، در لحظاتی که هراسان و غمزدهاند یا وقتی که آخرین دقیقههایشان را میگذرانند. گاهی مردم پزشکان را متهم میکنند به اینکه احساساتشان از بین رفته یا درد و مرگ برایشان عادی شده، اما وقتی در چشم یک پزشک بنشینیم، بهتر میفهمیم که برابر دانستن ارزش همه انسانها چه آزمون سختی است. آتول گاواندی (Atul Gawande) در سخنرانیاش برای فارغالتحصیلان دانشکده پزشکی از مسئولیت سنگین پزشک بودن گفته است. گاواندی جراح و پژوهشگر حوزه سلامت است. وی از سال۱۹۹۸ برای نیویورکر مینویسد و چهار کتاب پرفروش در کارنامه خود دارد. مرگ با تشریفات پزشکی آخرین کتاب اوست که توسط انتشارات ترجمان علوم انسانی ترجمه و منتشر شده است. این مطلب در تاریخ دوم ژوئن۲۰۱۸ در وبسایت نیویورکر انتشار یافته و وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۳آذر ۱۳۹۸ با عنوان «وظیفه پزشک چیست وقتی بیمارانش فقیر، مجرم یا بددهن باشند؟» با ترجمه علی امیری منتشر کرده است. خلاصه مطلب را در ادامه میخوانید.
میخواهم با یک خاطره شروع کنم. شبی در یکی از شیفتهای جراحیام در سال سوم پزشکی، همراه رزیدنت اصلیام به قسمت ترومای بخش اورژانس رفتم. ما را احضار کرده بودند تا زندانیای را ببینیم که نصف یک تیغ ریشتراشی را قورت داده بود و مچ دست چپش را با گوشه قسمت چینخورده یک خمیردندان پاره کرده بود. حدوداً ۳۰ سال داشت، هیکلی ورزیده شبیه بوکسورها و گردنی خالکوبیشده، دستانش با دستبند به تخت چرخدار بسته شده بود و دور مچ دست چپش با گازی پوشانده شده بود که از لابهلای آن خون قرمز روشن خودنمایی میکرد. اولین چیزی که از دهانش خارج شد، حرفهای وحشتناکی درباره آن خانم رزیدنت بود؛ یک زن امریکایی- آسیاییتبار. من نمیگویم چه گفت، فقط این را بدانید که موفق شد فقط با چند کلمه حرفهایی نژادپرستانه، جنسیتزده و تهدیدآمیز بزند. رزیدنت روی پاشنههایش چرخید و تخته ثبت اطلاعات بیمار را به من داد و گفت: «خودتی و خودت.»
خب حالا چه؟ حالا که از دانشگاه فارغالتحصیل شدهاید، از اینجا به هر کجا که بروید و هر کاری که بکنید، آزموده خواهید شد و موضوع آزمون، توانایی شما در حفظ اصولتان است. اصل بنیادین پزشکی که قدمتی چند صد ساله دارد این است: «همه جانها ارزشی برابر دارند.»
ما در عرصه پزشکی همیشه بر اساس این اصل عمل نمیکنیم. مسئله تکاپو برای پرکردن شکاف میان آرزو و واقعیت بوده است، اما زمانی که این شکاف آشکار میشود- زمانی که معلوم میشود بعضی از آدمها به علت بیپولی، نداشتن ارتباطات، سابقه، رنگدانههای پوستی تیرهتر یا یک کروموزوم ایکس اضافی، درمانی بدتر دریافت میکنند یا هیچ درمانی دریافت نمیکنند- دستکم شرمنده میشویم. ما باور داریم که یک مدیر عامل و یک راننده تاکسی که بیماری قلبی یکسانی دارند، به یک اندازه استحقاق دارند زنده بمانند.
اصرار بر اینکه مردم به یک میزان مستحق احترامند، به ویژه در روزگار ما ایدهای چالشبرانگیز است. در حرفه پزشکی افرادی را میبینید که از هر لحاظی دردسرسازند. همچنین آدمهای زیادی را میبینید که ممکن است آنها را بیارزش قلمداد کرده باشید، اما ثابت کنند که سخاوتمند، مهربان، کاربلد و باهوشند.
ما جهان را به جمعیتی از آدم خوبهایی که دائماً آب میروند در برابر آدم بدها تقسیم کردهایم، اما این دوگانه درست نیست. مردم میتوانند در بسیاری از شرایط عامل خیر باشند و در شرایط دیگر عامل شر. این ماجرا درباره همه ما صادق است. بهترین کاری که در زندگی کردهایم توصیف جامعی از ما نیست و بدترین کاری هم که در زندگی کردهایم، تعریف کاملی از ما ارائه نمیدهد. ما مجموعه اینها هستیم.
اینکه معتقد باشیم انسانها جانهایی با ارزش برابر دارند به معنی تشخیصِ این است که درون هر یک از آنها هستهای ذاتی از انسانیت وجود دارد. بدون گشودگی در برابر انسانیت آنها مراقبتِ مناسب از آدمها غیرممکن است. برای دیدن انسانیت آنها باید خودتان را جای آنها بگذارید. این کار مستلزم میل به پرسیدن این است که زندگی از چشم آنها چگونه است.
به محض اینکه اشتیاق خود به فهمیدن- به شگفتزدهشدن، گوش سپردن و شاهد بودن- را از دست بدهیم، انسانیت خود را باختهایم. امروز یکی از مهمترین استعدادهای شما، کنجکاویتان است. باید از آن محافظت کنید، زیرا کنجکاوی سرآغاز همدلی است.
در حرفه پزشکی از شما خواسته میشود تا در مقابل زندگی و دیدگاههای دیگران گشوده باشید؛ در مقابل مردم و همچنین شرایطی که درک نمیکنید و احتمالاً درک نخواهید کرد. این بخشی از دلیل عشق من به این حرفه است. هدف از آن زنده نگه داشتن ارزشهای اساسیای است که برای تمام جامعه اهمیت دارد.
زمانی که خاطرهام را شروع کردم، بنا به دلیلی جرم زندانی را به شما نگفتم، هر چند یکی از پلیسها جرم او را به من گفته بود. مطمئن نبودم که آیا وقتی خودتان را در آن شرایط جای من میگذارید و میخواهید بدانید چه باید کرد، میزان گشودگی شما را تغییر خواهد داد یا نه.
علائم حیاتی مرد نرمال بود. زخمهای زیادی به خودش زده بود، اما هیچ کدام آن قدر عمیق نبود که به شاهرگ برسد. این را شنیده بودم که زندانیها گاهی تیغ را در سلفون میپیچند و میبلعند یا به خود زخمهایی میزنند که هر چند مرگبار نیست، اما آن قدر شدید است تا به آنها چند ساعت بیرون از زندان بودن را هدیه دهد. این مرد هر دو کار را کرده بود.
سعی کردم آن قدر کنجکاوی در خودم ایجاد کنم که بخواهم بدانم چه چیز باعث شده که به لبه این پرتگاه برسد، اما نتوانستم. تنها چیزی که میدیدم یک قلدر بود. در حالی که با بیمیلی شروع کردم به بخیه زدن تکههای دراز پوست که از ساعدش آویزان بود، موجی از اهانت از او میشنیدم: درباره بیمارستان، پلیسها، کاری که من با نابلدی انجامش میدادم. من وقتی تحقیر میشوم خوب کار نمیکنم. این نیاز را در خود احساس کردم که به او بگویم تا خفه شود و کمی قدرشناس باشد، حتی به این هم فکر کردم که رهایش کنم، اما او خودش را آنقدر کنترل کرده بود تا هنگام بخیه زدن من بیحرکت بماند و ناگهان درس یکی از استادها درباره کارکرد مغز را به یاد آوردم. آدمها موقع حرف زدن فقط ایدههایشان را ابراز نمیکنند بلکه بیشتر از ایدهها، احساساتشان را بیان میکنند و آنچه واقعاً میخواهند دیگران بشنوند، احساساتشان است، بنابراین من گوش دادن به کلمههایی که آن مرد میگفت را رها کردم و تلاش کردم به احساساتش گوش کنم.
گفتم: «فکر کنم خیلی عصبانی هستی، انگار بیاحترامی کردن بهت.»
گفت: «آره، هستم. عصبانیام و بهم بیاحترامی کردن.» صدایش تغییر کرد. به من گفت که اصلاً نمیفهمم زندانی بودن یعنی چه. گفت دو سال مداوم در سلول انفرادی بوده. چشمانش کمکم پر از اشک شد. آرام شد. من هم آرام شدم. یک ساعت بعدی را فقط بخیه زدم و گوش دادم و تلاش کردم تا احساسات پشت کلماتش را بشنوم.
من او را درک نکردم و دوستش هم نداشتم، اما همه آنچه برای دیدن انسانیت او نیاز داشتم- برای اینکه بتوانم مداوایش کنم- فراهم کردن آن مقدار ناچیز گشودگی و کنجکاوی بود.
شما که حالا از دانشگاه فارغالتحصیل شدهاید، هزاران ساعت بیوقفه درس خواندهاید. به شما مجوزی داده خواهد شد تا بیماریها را تشخیص دهید و گروهی از داروها و فرایندهای پزشکی را تجویز کنید. مهمتر از اینها، مردم به شما اعتماد میکنند تا انسانها را در آسیبپذیرترین وضعیتهایشان ببینید و به آنها خدمت کنید. به خاطر ارزشهایتان، تعهدتان به خدمترسانی به همه در مقام انسانهای برابر و گشودگیتان نسبت به انسانیت افراد، به این اعتماد نائل شدهاید. دلیل اینکه باید قدردان این جایگاه باشیم، تجدید این ارزشهاست و بسیار سپاسگزار از اینکه شما این ارزشها را بعد از ما زنده نگه خواهید داشت.