سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: ما درباره اشیا- همین اشیایی که در زندگیمان به کار میگیریم- چه قضاوتی داریم؟ دقت کردهاید که عموماً آنها را بیجان مینامیم؟ یعنی به محض اینکه کلمه شیء یا اشیا به میان میآید بلافاصله صفت بیجان را هم به دنبالهاش میآوریم و احتمالاً به صورت زیرپوستی خرسند هستیم. شما که غریبه نیستید ناز و کرشمهای هم به اشیا میفروشیم که حالا ایرادی ندارد شما بیجان از آب درآمدید در عوض ما به جای شما جان داریم، اما آیا واقعاً حقیقت این است؟ آیا در این نوع زندگی که ما تجربه میکنیم حقیقتاً این اشیا هستند که بیجان هستند و این ما هستیم که صاحب جان و ارادهایم یا نه اگر به صدر، ذیل، متن و حواشی زندگیمان نیم نگاهی بیندازیم متوجه میشویم این رابطه اتفاقاً برعکس است یعنی موجوداتی که صاحب اراده و جان شدهاند و بر ما دستور میدهند اشیا هستند. آنها میتوانند ما را صاحب هویت کنند یا نه، از هستی ساقط کنند.
در این نوع زندگی که ما تجربه میکنیم اشیا ما را خوشحال و غمگین میکنند. اشیا باعث میشوند من جلوی بستگان و دوستان باد قابل توجهی به غبغب خود بیندازم، سینهام را جلوتر بدهم و احساس اعتمادبهنفس بیشتری را تجربه کنم یا نه، اشیای خانه علیه من دست به کودتا بزنند، مرا از قدرت عزل کنند و جلوی فامیل و بستگان و دوستان شرمنده شوم و احساس بادکنکی را داشته باشم که بادش را خالی کردهاند.
جان، چه کسی است؟ من یا اسباب خانهام؟
اگر داستان اینگونه است که من با یک شیء که بیجان مینامیم احساس افتخار، بزرگی و اعتمادبهنفس میکنم یا نه در نقطه مقابل احساس سرشکستگی، ضعف و بیچارگی، آیا به واقع من صاحب جان هستم یا نه همان شیء در جایگاه جان نشسته و درستتر این است که او را جان خطاب کنیم. آیا این من هستم که حاکم بر جریانهای زندگیام هستم، یا نه، آن شیء و اشیاست که بر من فرمان میراند و احساسات و عکسالعملها و تصویری که از شخصیت خود دارم را برای من تعیین میکند. چه کسی در مشت چه کسی است؟ اشیا در مشت من هستند یا نه، من در مشت اشیا؟ منظورم از مشت همچنان که میدانید مشت ظاهری نیست. ممکن است یک شیء در مشت من بگنجد، مثلاً یکی از پشت ویترین به یک ساعت، گوشی یا طلا که در نهایت یک شیء هستند و در مشت من جا میگیرد چنان با حسرت نگاه کنم که به لحاظ روانی کاملاً معلوم شود که من در مشت آن ساعت یا طلا یا گوشی قرارگرفتهام.
مطیع و تسلیم اراده مبلهایمان شدهایم
من مهمان به خانهام دعوت نمیکنم. فکر نکنید که من نمیخواهم، اتفاقاً من مهمان دوست دارم، همسرم هم همین طور است، او هم دوست دارد مرتب مهمان به خانهمان رفت و آمد کند، اما مبلهایمان مانع میشوند. مبلهایمان کهنهاند و نمیگذارند کسی به خانهمان بیاید. مبلهایمان میگویند ما خجالت میکشیم کسی از بیرون بیاید و روی این مبلها بنشیند. خب زور آنها به ما میچربد، درست است که مبلهای کهنهای هستند، اما بسیار پرزورند و آشکارا به ما زور میگویند. ما هم مطیع و تسلیم اراده آنها شدهایم. بعضی وقتها که دوز عشق در قلبمان بالاتر میرود و دلمان برای آمدن یک مهمان لک میزند به مبلهایمان میگوییم جان آن جدتان - که معلوم نیست مبل راحتی بوده یا استیل یا هرچه- اجازه دهید که یک مهمان به خانه ما بیاید، اما آن مبلها ما را یاد مبلهایتر و تمیز و مد روز در و همسایه و بستگان میاندازند و آرام آرام قانعمان میکنند. آنها میگویند شما آدمهای آبروداری هستید و آدم آبرودار نباید اجازه دهد که آبرویش این طور پیش در و همسایه برود، آن هم آدمهای این دوره و زمانه که کافی است یک نقطه ضعف از زندگی تو گیر بیاورند و آبرویت را عین یک توپ بین خودشان پاسکاری کنند.
مهمانی است یا مسابقه؟
اگر من کمی تعصبات و به خود چسبیدنهای رایجم را که مانع میشود به کنه و عمق رفتارم پی ببرم کنار بگذارم و بدون پیشداوری به آنچه در طول روز انجام میدهم نگاه کنم احتمالاً میگویم بله! من هویت خودم را از مبلمان خانهام میگیرم، یا اینطور بگوییم: «این مبل خانه من است که میتواند حال درونی مرا تعریف کند. اگر مبلهایم رنگ و طرح لاکچری داشته باشند من به واسطه آنها میتوانم اسباب خودنمایی را جور کنم، اما وقتی مبلهای خانهام در این نمایش مرا همراهی نمیکنند-، چون به شدت کهنهاند و مثل دوندگان کم نفس نمیتوانند در این ماراتن پایان ناپذیر همراه من بیایند- بنابراین ترجیح میدهم که خود را از این مسابقه بیرون بکشم.»
دقت میکنید چرا به خانهام مهمان دعوت نمیکنم؟ چون آمادگی مسابقه دادن را ندارم. پس قضیه روشنتر شد. در حقیقت من نمیخواهم مهمان به خانهام دعوت کنم، بلکه من یکسری رقیب و حریف به منزل خود دعوت میکنم که اسباب خانهام را به آنها نشان دهم و به واسطه آنها دلشان را بسوزانم، یعنی به آنها این حس را بدهم که در مسابقه از من عقب افتادهاند، چون دیگران هم میخواهند با من همین کار را بکنند و ماههای قبل هم که به خانههای بستگان رفتهام همین حس را دریافت کردهام که قضیه مهمانی یک عنوان فرعی و نچسب برای مسابقه است. من کاملاً این حس را دریافت کردهام که در متن یک مسابقه قرار گرفتهام. میآیم خانهام و اسباب اثاثیهام را میبینم انگار که آنها سربازان من در یک جنگ نامرئی باشند. به یخچالم نگاه میکنم که زهوار دررفته و از نفس افتاده است. این یخچال که نمیتواند مهمات این نبرد را دستش بگیرد و از من دفاع کند، به تلویزیون و اینچهایش نگاه میکنم و میبینم که این سرباز هم به درد نمیخورد، یعنی میتواند چند گلوله کوچک در میدان نبرد یا همان خانه من به سمت رقبا پرتاب کند، اما هنوز به دشمن نرسیده فس به زمین میافتد و بیشتر اسباب شرمندگی آدم میشود. فرش خانهام هم که همین طور، اینها نمیتوانند از من دفاع کنند پس من با یک لشکر شکست خورده و یک مشت بازیکن بازنشسته مواجه هستم و با این بازیکنان بازنشسته و ساقهای مصدوم و تاندونهای پاره نمیتوانم وارد میدان مسابقه شوم، بنابراین ترجیح میدهم مهمانیهایم را به هر بهانهای که شده لغو کنم و دُم به تله ندهم تا وقتی که صاحب وسایلی شوم که بشود از آنها به عنوان یک نمایشگاه خودنمایی استفاده کرد. من فقط در آن صورت است که حاضر میشوم با دیگران بر سر مسابقه «چه کسی برتر است؟» حاضر شوم.
«کهنگی» واقعیت است، اما «مایه آبروریزی» تعبیر ذهنی است
ما همه روابطمان با آدمها را قربانی یک نمایش آن هم به قول خودمان بر سر اشیای بیجان کردهایم. من صبر میکنم تا متراژ خانه، مبل و فرش و در و دیوار خانهام تکلیف زندگی و معاشرت من با آدمها را تعیین کند و به راستی در این صورت من بیجان هستم یا مبلهای خانهام؟ چه کسی به چه کسی فرمان میراند؟ البته اگر درستتر نگاه کنم میبینم طفلک آن مبلها گناهی نکردهاند، چه آن زمان که لاکچری و مد روز و چه آن زمان که زهوار دررفته هستند. وقتی یک مبل زهوار دررفته است زهوار دررفتگی و کهنگی یک واقعیت است، اما مایه آبروریزی بودن چیزی است که ذهن من به آن اضافه و توهمی است که ذهن من خلق میکند.
مبل چه کارکردی دارد؟ مبل یک وسیله است که انسان راحتتر روی آن بنشیند و راحتتر تکیه بدهد و مثلاً دچار کمردرد نشود. انسانها به تدریج در طول زندگی متوجه شدهاند اگر ابزار بسازند ابزارها میتوانند سهولت بیشتری به زندگیشان بیاورد. مثلاً ما چاقو ساختهایم که واسطه بین ما و بریدن یک شیء باشد، با همین قاعده ما مبل ساختهایم که در نشستنهای طولانی به ما کمک کند، اما، چون ما زندگیمان را به یک مسابقه و نبرد فرسایشی تبدیل کردهایم همین مبل که میتواند وسیله کاملاً مفید و بیضرری باشد در متن آن نبرد و مسابقه تبدیل به یک اهرم برنده و بازنده میشود که مثل یک فرمانده به من حکم میراند و مرا مقهور خود میکند.
چرا هواپیمای من از هواپیمای امیر کویت کوتاهتر است؟
نکته اینجاست که مثلاً من نردبان میسازم تا به واسطه این نردبان دستم به ارتفاعی برسد که در حالت عادی نمیرسد، اما من، چون واجد یک کیفیت برتری طلبی هم هستم نمیتوانم راضی باشم که نردبان فقط واجد این کیفیت باشد، بلکه میخواهم ضمن بالا رفتن از نردبان به همسایه هم نشان دهم که نردبان من از نردبان تو بهتر است، نردبان من بلندتر، مجللتر و براقتر است، اما نردبان تو کوتاه، زشت و بدقواره است. ما در دنیایی زندگی میکنیم که رئیسجمهور فعلی امریکا - به نقل از نیوزویک- غرولند میکند که چرا طول هواپیمای امیر کویت از طول هواپیمای رئیسجمهور امریکا بیشتر است؟ شما فکر میکنید با این طرز فکر دنیای ما رو به سامانی میرود؟ میبینید ما گرفتار چه بازیهای بچگانهای شدهایم؟
وسیله بودن یا ابزار برتری بودن؟
انسان در طول زندگی متوجه شده است که قدرت پیمودن مسیرهای طولانی بدون ابزار را ندارد، بنابراین آمده از نیروی حیوانات برای این کار استفاده کرده است. یعنی پدران من نگاه کردهاند به اسبهای وحشی که چگونه با پاهای کشیدهتر ۱۰ برابر سرعت آنها میدوند. آن وقت این فکر به ذهن آنها خطور کرده که آیا میتوانیم ما هم مثل اسبها باشیم؟ بعد دیدهاند که واقعاً نمیشود. آن گاه یکی که فراست بیشتری داشته گفته است من راهی به ذهنم میرسد. ما میتوانیم پشت این اسبها سوار شویم. ابتدا این فکر کاملاً مسخره و نشدنی به نظر رسیده، اما به تدریج پدران ما به تربیت یا همان اهلی کردن اسبها روی آوردهاند و به عنوان یک وسیله از آن استفاده کردهاند و بعد هم همین کار را با سر هم کردن قطعات آهنی و آلیاژها و ساختن خودرو انجام دادهاند. قرار بوده خودرو مرا از نقطه «آ» به نقطه «ب» برساند، اما، چون باز ما خود را در یک مسابقه و نبرد علیه هم یافتهایم من به اینکه خودرو مرا از نقطه «آ» به نقطه «ب» برساند قانع نشدهام، بنابراین دنبال این اندیشه رفتهام که میخواهم فرقی میان من و تو که از نقطه «آ» به نقطه «ب» رسیدهایم باشد. نمیشود که تو و من مثل هم از نقطه «آ» به «ب» برسیم، من باید این مسیر را مجللتر و نمایشیتر بپیمایم یعنی باز هم زندگی را یک جنگ و نمایش یافتهایم.
سنگ گور پدر چه کسی قشنگتر است؟
گمان نکنیم که اشیای مثلاً بیجان اینطور امروز در زندگی ما جان یافتهاند و ما را بیجان کردهاند. باور کنید آدمهای ۷۰۰، ۸۰۰ سال پیش سر سنگ قبر پدرشان هم نمایش به راه میانداختهاند و سنگ قبر را اسباب برتری خود بر دیگران میدانستهاند. به این حکایت شاهکار از سعدی توجه کنید: «توانگر زادهای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچهای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه درو به کار برده به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگهای گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.»
توجه میکنید؟ ۸۰۰، ۷۰۰ سال پیش هم آدمها در گورستان سر اینکه گور پدر چه کسی قشنگتر و شیکتر است دعوایشان میشده و این نشانه حاکمیت همان اشیای بیجان در زندگی ماست.
حال درونی من وصل به چه چیزهایی است؟
اما ادعای این مطلب چیست؟ آیا این مطلب میخواهد شما را به دوری گزیدن از اسباب و اثاثیه دعوت کند؟ آیا اشیای خوب و باکیفیت و حتی مجلل- دقت کنیم مجلل هم صرفاً یک تعبیر ذهنی و ناشی از نوعی خودباختگی در برابر شیء است- نباید وارد زندگی ما شود؟ یعنی هر کس که مبل و ماشین خوب دارد جنایتکار است و در مقابل هر کس چیزی ندارد شریف؟ نه! شما میتوانید مبل خوب و ماشین باکیفیت داشته باشید، اما هویت، ارزش، بودن و اعتبار خودتان را از آن مبل و ماشین و فرش نگیرید، در این صورت شما بسیار پرهیزگارتر از کسی خواهید بود که هیچ کدام از اینها را ندارد، اما در حسرت آنها میسوزد و طبیعتاً ارزش، بودن و هویت خود را از چیزهایی میگیرد که اتفاقاً در زندگیاش موجود نیست. پس یکی از درسهای بزرگ زندگی برای من این خواهد بود که نگاه کنم ببینم حال درونی من وصل به چه چیزهایی است؟ بودن یا نبودن اشیا فی نفسه نه کسی را جنایتکار میکند و نه مؤمن، بلکه تعبیری که ما از اشیا داریم میتواند آسیب زننده باشد. اگر حال درونی من به حضور اشیا گره خورده و آنها را ابزار نمایش و تحقیر دیگران یا احساس شخصیت خود قرار دادهام جای ایراد دارد و در آن سو وقتی اشیا در زندگی من حضور ندارند و من احساس محرومیت، خشم و شکست میکنم معلوم است که بودن من به داشتنها گره خورده است، حتی وقتی که آن داشتنها در زندگی من غایب هستند.