جوان آنلاین: خاطره زیر در باره سفر عدهای از جوانان شهرستان رباط کریم برای حضور در مراسم استقبال از حضرت امام در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ است. تعدادی از این جوانان بعدها از شهدای دفاع مقدس شدند. این خاطره را در گفتگو با مجید سرابی از رزمندگان دفاع مقدس میخوانید.
حلبی آبادهای اطراف تهران
قبل از انقلاب ما در رباط کریم زندگی میکردیم. حوالی آنجا حلبیآبادهایی بود که خانوادههای واقعاً مستمندی در این خانهها زندگی میکردند. آنها از لاستیک ماشینهای قراضه گرفته تا پیتهای حلبی و مصالح برجای مانده از خانههای قدیمی و خلاصه هرچیزی که فکرش را بکنی برای ساختن خانههایشان استفاده میکردند. اغلب هم به طمع یافتن کار در شهرهای بزرگی مثل تهران یا کرج به مرکز آمده بودند.
اولین جرقههای انقلاب زمانی برای ما زده شد که با این خانوادهها روبهرو شدیم. در محلهمان یک حسینیه آذریها داشتیم که آنجا مثل مساجد، هر روز نماز جماعت برگزار میشد. یک روحانی به نام آقای حسینی اواخر سال ۵۶ به آنجا آمد و ایشان در تفکر سیاسی ما خیلی تأثیرگذار بود. همین آقای حسینی از ما دعوت میکرد به حلبیآبادها برویم و به بچههای آنها درس یاد بدهیم. ما آن موقع دبیرستانی بودیم و میتوانستیم به بچههای مقطع ابتدایی چیزهایی بیاموزیم.
حوالی انقلاب و دوستان شهید
رژیم شاه داشت نفسهای آخر را میکشید که در محلهمان یک گروه انقلابی همراه تعدادی از دوستان همکلاسی درست کرده بودیم. از این گروه بعدها تعدادی از بچهها در جبهههای دفاع مقدس به شهادت رسیدند. افرادی مثل شهید رحیمی، شهید محمدیان، شهید اکبری و... این بچهها شاید آن موقع سن کمی داشتند ولی بسیار فعال و نترس بودند. زمانی یادم است تانکهای گاردیها از کنار محله ما عبور میکردند و به گمانم به سمت تهران میرفتند. بچهها رفتند شبانه جاده را با سنگ و چوب و هرچه به دست میآوردند بستند. البته تانکها از روی موانع عبور کردند ولی نترسی این بچههای کم سن و سال خاطرهای است که هیچ وقت از یادم نمیرود.
استقبال از حضرت امام با شهدا
خیلی از ما آن موقع تلویزیون نداشتیم. علتش هم خانواده مذهبی مان بودند که اغلب اجازه نمیدادند تلویزیون به خانهها بیاید، اما یک قهوهخانه در محله بود که اخبار مهم را از تلویزیون این قهوهخانه دنبال میکردیم. خبر آمدن امام را هم از صاحب همین قهوهخانه و روزنامههایی که یکی از بچهها از تهران برای ما میآورد مطلع شدیم. خلاصه با خبر آمدن امام، عزممان را برای حضور در این مراسم جزم کردیم. همراه بچههای محله و حسینیه جمع شدیم و پولهایمان را روی هم گذاشتیم تا از یکی از اهالی روستا به نام احمد آقا که مینیبوس داشت، بخواهیم یکی دو روزی همراه ماشینش در اختیار ما باشد و به تهران برویم. او هم پذیرفت و شب ۱۰ بهمن به تهران رفتیم و در خانه برادر یکی از بچهها دو روز میهمان شدیم.
روز ۱۲ بهمن در مسیر استقبال از حضرت امام، بچههایی همراهم بودند که چند سال بعد چند نفر از آنها در جبهه به شهادت رسیدند. این مراسم استقبال بسیار برای من خاطرهانگیز بود. آن جوانان از محرومترین نقاط کشور به استقبال امام آمده بودند و کمی بعد نیز به فرمان او و برای حفظ کشور به جبههها رفتند و نامشان را در آسمان ستارگان این مرز و بوم به ثبت رساندند.