جوان آنلاین: حسام ایپکچی در کانال تلگرامی خود نوشت: دانههایی سفید و سرد، بیصدا از نقطهای ناکجا فرومیآیند. اولین برفی که در کودکیام دیدهام را به خاطر ندارم، اما یادم هست وقتی چشمهایم را تنگ میکردم و خیره میشدم به دوردستترین نقطه آسمان تا ببینم برفها دقیقاً از کدام حفره آسمان پایین میآیند و هربار ناکام بودم. کمی بزرگتر که شدم تصمیم گرفتم دانههای برف را جمع کنم. حیرتانگیز بود که برای خودشان در آسمان چرخ میخوردند، اما همینکه من «به دست» میآوردمشان، تمام میشدند!
پرسیدم چرا برفها وقتی به دست من میرسند «باران» میشوند و بعد پاسخ شنیدم:، چون بدن من از برف گرمتر است. خیلی طاقت آوردم که دستهایم بدون دستکش حسابی یخ کنند، اما بازهم برفها آب میشدند. بعدتر فهمیدم زندگی چقدر به برف شبیه است. از نقطهای در دوردست فروآید و هرچه تلاش کنی برای دیدن آن حفره که روزگار از آن بیرون میجهد، بازهم به نتیجه نخواهد رسید. روزها مثل دانه برف چرخ میخورند، اما بهمحض آنکه میپنداری روزی را به دست آوردهای، آب میشود و فقط تَری مختصری از آن به دستت یادگار میماند و روز دیگری از آسمان فرومیافتد.
راه بلندی طی میشود تا ما یاد بگیریم – البته اگر یاد بگیریم - که زندگی «به چنگ آوردنی» نیست؛ مانند دانههای برف. قرار نیست چیزی در مُشتهای ما ذخیره شود و دقیقاً آن لحظه که چیزی را در مُشت میگیریم تمام میشود. آنچه بیرون از انسان است، بزرگتر از آنی است که توسط ما «اسیر» شود و کار ما این است که از زیست متحیرانه لذت ببریم.
اگر لذت، نتیجه پاسخ دادن به «میل» در انسان باشد؛ آنگاه چطور میشود زیستِ متحیرانه را به لذت بدل کرد؟ این تماشای حیرتانگیز قرار است کدام میل در انسان را سیرآب کند؟
حیرتِ همیشگی و بیمنتها | میتواند پاسخِ میلِ انسان باشد | به بیمنتهایی...