کد خبر: 1137878
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۳ بهمن ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با منظرخیر حبیب‌اللهی از بانوان فعال انقلابی که یک‌سال زندانی ساواک بود
دلمان نیامد در چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی از زنان مقاوم و باصلابت ایام انقلاب و مجاهدت‌هایشان حرفی به میان نیاوریم. زنانی که پا به پای مردهایشان و شاید گاهی جلوتر از آن‌ها در میدان بودند و برخی دستگیر و زندانی شدند. وقتی پای صحبت‌ها و خاطراتشان می‌نشینی، اینکه چنین زنانی توانستند رشادت‌هایشان را در روز‌های حماسه خون برای همیشه تاریخ به ثبت برسانند، بیش از گذشته به امروز ایران می‌بالی. «منظرخیر حبیب‌اللهی» یکی از این بانوان انقلابی بود. ساواک او را به بهانه یک بازجویی یک ساعته فراخواند و یک‌سال بعد دستور آزادی او را صادر کرد! پای صحبت‌هایش نشستیم و خاطراتش را مرور کردیم. 
 صغری خیل‌فرهنگ
 تربیت و پرورش قرآنی 
پدر و مادرم اهل اردبیل و از متدینین این شهر بودند، اما من متولد سال ۱۳۲۷ در تهران هستم. مادرم، استادان قرآن خوبی داشت و همین امر باعث شد ما هم با قران آشنا و مأنوس شویم. مادرم استادی به نام شیخ‌العلمای صدوقی داشت. زمانی که خیلی‌ها می‌گفتند معنی قرآن را نمی‌شود فهمید، آقای صدوقی برای خانم‌ها تفسیر قرآن می‌کرد. مادرم از آنجا بیشتر با قرآن مأنوس شد، به طوری که حافظ قرآن شد و ما را هم با قرآن بزرگ کرد. برایمان قصه‌های قرآنی می‌گفت و روایات قرآن را دائم در زندگی بیان می‌کرد. پدرمان هم متدین بود. او و برادرم در بازار به جریان معترضین دستگیری امام پیوسته بودند. استاد مادر به شاگردانش گفته بود، بعد از آقای بروجردی به آقای حکیم و از امام‌خمینی تقلید کنید. ما هم از همانجا با اسم امام آشنا شدیم و قبل از اینکه بیایند، رساله ایشان را تهیه کردیم. به همین بهانه ساواک بار‌ها منزل ما را مورد تجسس قرار داد. من در دانشگاه تهران اقتصاد خواندم و زمانی که درسم را تمام کردم، گرفتار ساواک شدم. 
 
 هندسه، ورزش و نقاشی
سال دوم رشته اقتصاد بودم که از طرف شهید امینی و خواهرشان که ایشان هم بعد‌ها بر اثر شکنجه ساواک به شهادت رسیدند، به آقای رجایی معرفی و با دبیرستان رفاه آشنا شدم. آقای رجایی بعد از جذب من در دبیرستان رفاه به من گفتند که تدریس ریاضی (جبر و مثلثات و هندسه) را در این مدرسه بر عهده بگیرم. تقریباً همه دروس را به صورت هدف‌دار تدریس می‌کردم. مثلاً بالای صفحات ریاضی می‌نوشتم که «انسان باش، بیندیش و بر این راه ثابت قدم باش» حتی بعد‌ها آقای رجایی به من گفتند که در بحث ورزش هم با بچه‌ها کار کنم که من در زمینه‌های مختلف ورزش‌های معمولی، یوگا و... با آن‌ها کار می‌کردم. ایشان بعد‌ها گفتند نقاشی هم با بچه‌ها کار کنید، من هم نقاشی‌های مفهومی و معمولی با بچه‌ها کار می‌کردم. نهایتاً تدریس چند درس را در دبیرستان رفاه بر عهده داشتم. بچه‌های زندانیان سیاسی و خانواده‌های مذهبی در این مدرسه مشغول به تحصیل بودند که همین باعث ایجاد حساسیت‌های بیشتری در ساواک شده بود و ساواک به صورت مختلف آنجا را زیر نظر داشت. حتی یک روز که من به مدرسه آمدم، آقای رجایی به من گفت که برگردم، ساواک داخل است! گفتم خب باشند، من دارم هندسه تدریس می‌کنم. بعد که دیدند، ترسی ندارم به من گفتند، داخل بروید. خلاصه ما می‌دانستیم که این‌ها در حال جمع‌آوری اطلاعات هستند. نهایتاً دستگاه امنیتی رژیم شاه به ماهیت و خط مشی مدرسه رفاه پی برد و با یک حمله گاز انبری به مدرسه چند نفر از بانوان شاغل در مدرسه و حتی تعدادی از دانش‌آموزان را بازداشت کردند. 
 
 دبیرستان رفاه و شهید رجایی
مرداد ۱۳۵۲ بود که هرکدام از این معلمان و بچه‌ها را از جا‌های مختلف دستگیر کردند، اما تلاششان این بود که ما را از اعضای یک گروه سیاسی معرفی کنند. چون با معرفی ما به عنوان گروه سیاسی، پاداش زیادی از اربابان خود دریافت می‌کردند. 
برخی از این بچه‌ها بیمار و تب‌دار بودند که آن‌ها را آزاد کردند. خانم سوسن حداد عادل را بدون هیچ دلیل و مدرکی شش ماه در کمیته شهربانی و زندان قصر نگه داشتند و بعد هم آزادش کردند. آن زمان ایشان ۱۴ سال داشتند که این دستگیری صدمات زیادی برایشان داشت. 
یکی دیگر از دستگیرشدگان دختر خانم دباغ بود. خانم دباغ و دخترشان خیلی سختی کشیدند. اگر خود آدم شکنجه شود، خدا طاقت زیادی به آدم می‌دهد. نهایتش می‌گوید بدن خودم است و می‌میرم، اما وقتی عزیز آدم را جلوی چشمش بیاورند، آن هم دختر ۱۴ ساله را و شروع به شکنجه و عذاب کنند و تهدید‌های مختلفی انجام بدهند، این خیلی سخت است. وقتی به شرایط خانم دباغ فکر می‌کنم خیلی برایم دشوار است، اینکه جسم یک طرف و روح از طرف دیگر مصیبت‌وار خواهد بود. 
 
 به خاطر چند جلد کتاب!
من تازه از مشهد برگشته بودم و می‌خواستم در امتحان رانندگی شرکت کنم. در اتاق خودم نماز می‌خواندم که یکباره دیدم مرد قوی هیکلی در روشنایی راهرو ایستاده است. ساواکی‌ها پدرم را با اسلحه تهدید کرده و وارد خانه ما شده بودند. جالب بود که به‌طور واضح می‌توانستم ببینم مردی با این هیبت از ورود به داخل اتاق می‌ترسید. خلاصه گفتند چراغ را روشن کنید. بعد گفتند ما باید اینجا را بگردیم. ساواکی‌ها ریزبه‌ریز اتاق من را گشتند. در بازرسی‌ها مدرک لیسانس اقتصاد من را پیدا کردند و با تعجب گفتند: تو لیسانسی؟ به ما گفته‌اند که شما همه بی‌سوادید. آن زمان بانوی تحصیلکرده کم بود. تعداد کمی می‌توانستند به خاطر مسئله حجاب به دانشگاه بروند. از این رو برای این‌ها درک این مسئله سخت بود که کسی لیسانس دانشگاه تهران باشد. بعد همه جا را گشتند. حتی کاغذ‌هایی که برای اردوی بچه‌ها تهیه کرده بودم و روی آن‌ها کلماتی برای بازی و سرگرمی نوشته بودم را می‌آوردند و می‌گفتند این‌ها اسم رمز است! بگو یعنی چه؟ نقشه عملیات است؟!
همان لحظه برادرم وارد خانه شد و با روئسایشان تماس گرفتند و آن‌ها گفتند که برادرش را هم بگردید، اگر چیزی دارد او را هم دستگیر کنید. خلاصه کمد‌های برادرم را هم گشتند. ما از قبل آمادگی این موضوع را داشتیم. به روش‌های دستگیری دوستانمان هم واقف بودیم و می‌دانستیم چه چیز‌هایی را باید در خانه نگه داریم و چه طور آن‌ها را پنهان یا به اصطلاح «جاساز» کنیم. چون آن زمان در دبیرستان رفاه که شهید رجایی در آن حضور داشتند، تدریس می‌کردم، از شهید رجایی شنیده بودیم که ساواک شما را زیر نظر دارد و باید خانه‌هایتان را از اعلامیه‌های امام (ره)، نوار سخنرانی و اینطور چیز‌ها پاکسازی کنید. البته ما این‌ها را دور نمی‌ریختیم، می‌بردیم در اتوبوس یا راه‌پله خانه مردم می‌گذاشتیم تا حداقل آن‌ها مطالعه کنند. 
آن روز و در زمان ورود مأمور‌ها ما تعداد زیادی اعلامیه داشتیم که به خط تمام اعضای خانواده نوشته و تکثیر شده بود و تعداد زیادی هم نوار سخنرانی امام‌خمینی (ره) میان آن‌ها بود. این‌ها را در یک سطلی مثل سطل رنگ، دم‌دست گذاشته بودیم تا از خانه بیرون ببریم. همزمان با ورود مأمور‌ها به خانه، مادرم سطل‌ها را برداشت و وارد حمام شد. گفتند داخل حمام چه کی هست؟ ما هم گفتیم مادرمان مشغول استحمام است و آن‌ها هم دیگر نگفتند که بیاید بیرون بازجویی‌اش کنیم یا مثلاً حمام خانه را هم بگردیم، کمی رعایت کردند. 
زیرزمین خانه ما کتابخانه بود. تمام آنچه از شغل قبلی پدرم، یعنی کتابفروشی باقیمانده بود را در زیرزمین نگهداری می‌کردیم. مأمور ساواک گفت، می‌خواهیم زیرزمین را هم بگردیم. آنجا من چند کتاب از آقای بازرگان و سید قطب و... که داشتن آن‌ها زیاد هم جرم به حساب نمی‌آمد، جدا کرده بودم تا محض احتیاط آن‌ها را هم از خانه بیرون ببرم. این کتاب‌ها را دیدند و همین بهانه‌ای برای آن‌ها شد تا من را بازداشت کنند. من رفتم و تعداد زیادی لباس روی هم پوشیدم، چند تا هم روسری به کمرو بدنم و سرم بستم. با خودم گفتم هر چند تا بخواهند از من بگیرند، من چند تا داشته باشم، ولی رفتم و بسیاری از آن‌ها را گرفتند حتی روسری اصلی من را از سرم برداشتند و من را با چشمانی بسته به کمیته شهربانی منتقل کردند. 
 
 بازجویی‌های ۱۰ ساعته و شکنجه‌های بی‌امان 
 من را داخل سلولی بردند که تعدادی از بچه‌ها در آن بودند، بسیار سن کمی داشتند و ترسیده بودند. ساواکی‌ها شب‌ها در حالت مستی به قول خودشان به شکار آدم می‌رفتند و نزدیکی‌های صبح باز می‌گشتند. خدا می‌داند چه صحنه‌هایی می‌دیدیم. این‌ها را شما شنیده‌اید و می‌شنوید و ما با همین چشم‌هایمان دیده‌ایم و با جان و جسم‌مان حس‌شان کرده‌ایم. شکنجه‌ها دو بخش داشت؛ بخشی که به خود ما مربوط می‌شد و بخش دیگر شکنجه هم سلولی‌هایمان و صدایی که ما مجبور به شنیدنش بودیم. گاهی هم که اوضاع ساکت بود. از صدا‌های ضبط شده برای شکنجه روحی بچه‌ها استفاده می‌کردند. مثلاً صدای زنی را که تحت شکنجه‌های خاصی قرار داشت را پخش می‌کردند. وقتی ما را به بازجویی می‌بردند ۱۰ ساعتی سؤال و جواب می‌کردند. یکی از دوستانمان را که زن و شوهر بودند، گرفتند. آن‌ها را روی دو طبقه تخت آهنی بدون هیچ پوشش گذاشته بودند؛ با داغ‌کردن و شلاق‌زدن آن‌ها را شکنجه می‌کردند. آن خانم برای من تعریف می‌کرد که در یکی از این شکنجه‌ها روح از جسم من خارج شده بود و از بالا تمام این صحنه‌های شکنجه‌ام را می‌دیدم. تمام پا‌های ایشان کابل خورده بود و ورم شدیدی داشت. همسرش فریاد می‌زد که به سرم بزنید، اما به پاهایم دیگر نزنید. 
 
 خانم کمونیست و روضه عباس (ع)
افراد مختلفی با عقاید مختلف در آنجا بودند. در یکی از شب‌ها ساواکی‌ها به شکار آدم رفتند و وقتی برگشتند شروع کردن به شکنجه یک نفر. او را آورده بودند در حوض وسط زندان و سرش را داخل آب می‌کردند، بعد بیرون می‌آوردند، بعد می‌زدند و باز هم این کار را تکرار می‌کردند. صدای همه این‌ها را ما می‌شنیدیم. در طول این مدت ما باید همه ساکت دراز می‌کشیدیم روی زمین و سکوت می‌کردیم. ساواکی‌ها از روزنه‌های روی در سلول را نگاه می‌کردند. یک خانمی کمونیست کنار من بود. آن صدا‌ها و شکنجه‌ها دلم را لرزاند و من را به صحنه عاشورا برد و یاد حضرت ابوالفضل (ع) افتادم. آن لحظاتی را مرور می‌کردم که آقا ابوالفضل (ع) به امام حسین (ع) فرمودند: «این خون را از جلوی چشمانم پاک کنید، می‌خواهم یکبار دیگر جمال شما را ببینم. برادر تا من جان دارم من را به خیمه نبر! من به بچه‌ها قول داده بودم که برایشان آب بیاورم.» همین طور که داشتم گریه می‌کردم و می‌لرزیدم، آن خانم کمونیست که کنار من بود، گفت چی شده؟! گفتم فکر نمی‌کنم شما این مسائل را متوجه بشوی! گفت نه خواهش می‌کنم، بگویید. همه این‌ها و روایت آخرین لحظات شهادت حضرت ابوالفضل را برای ایشان مجدد بازگو کردم و او به شدت گریه می‌کرد و من سعی کردم که آرامش کنم. همان لحظه در باز شد. گویا آن کسی که شکنجه می‌شد، از کسانی بود که به پرونده ما مربوط می‌شد. من را صدا کردند و برای بازجویی مجدد بردند. بعد‌ها از خانم‌های دیگر شنیدم که بعد از رفتن من، وقتی خانم‌ها صبح برای وضو رفته بودند، این خانم کمونیست هم رفته و برای نماز وضو گرفته بود. خیلی مسائل تلخ و شیرنی در کمیته شهربانی برای ما گذشت. 
 
 جشن فارغ‌التحصیلی خانم دباغ!
خانم دباغ در زندان قصر بسیار بیمار بود. خیلی حالت زمین‌گیر داشت. ایشان نیاز به انجام عمل جراحی داشت، اما اجازه نمی‌دادند و هر ماه حال ایشان وخیم‌تر می‌شد. تقریباً بیمار و درازکش بودند و وقتی می‌خواستند به ملاقات بروند به چند نفر تکیه می‌دادند. برای ملاقات هم که چند تا تور سیمی این طرف و آن طرف و یک نگهبان در آنجا بود و فاصله این دو ردیف تور سیمی هم ۵/۱ متر بود. به این طریق می‌توانستیم با خانواده ملاقات کنیم و هر صحبتی که می‌کردیم خبرش به مسئولان می‌رسید. خانواده وقتی به ملاقات می‌آمدند فقط می‌توانستیم همان حرف‌های معمولی را بزنیم و حال و احوالپرسی کنیم. همسر خانم دباغ یکی از قهرمانان زمان خودش بود. وقتی که همسرشان می‌آمدند، خانم دباغ به ایشان می‌گفت که از من برای شما همسر در نمی‌آید. برو ازدواج کن تا خیال من هم راحت شود. خلاصه شوخی و جدی شاهد رابطه بسیار زیبایی بین این دو بزرگوار بودیم. 
 خانم دباغ در بازجویی‌ها گفته بود که من بی‌سواد هستم. ایشان شاگرد آیت‌الله سعیدی بود و دروس حوزه خوانده بودند. خانم دباغ با درایتی که داشتند پیش یکی از این خانم‌های کمونیست رفتند و گفتند که من بی‌سواد هستم و شما به من سواد یاد بدهید. او هم شروع کرد از همان الف و ب به ایشان سواد را آموزش دادند. در طول سه ماهی که آموزش دیده بود از نظر مربی‌اش بسیار پیشرفت چشمگیری داشت. خلاصه جشن فارغ‌التحصیلی‌شان را در همان سه چهار ماه اول گرفتند. من با خودم می‌گفتم چرا خانم دباغ به آن کمونیست گفت که به من سواد یاد بدهد؟ چرا به ما نگفت! گویا برنامه‌اش این بود که مأمور‌ها اینطور فرض کنند، ایشان بی‌سواد است و تازه می‌خواهد خواندن و نوشتن را یاد بگیرد. آن‌ها هم می‌گفتند که خانم دباغ بسیار باهوش است. 
 
 اقتصاد در قرآن 
در زندان هر کسی هر چه بلد بود به دیگران یاد می‌داد. یکی تاریخ می‌خواند، یکی زبان اسپانیایی و دیگری زبان انگلیسی یاد می‌داد. ما هم با خانم دباغ کتاب‌هایی که ایشان می‌خواستند، برایشان می‌خواندیم و خودمان هم بهره می‌بردیم. خانم دباغ به من می‌گفت شما اقتصاد خواندی، قرآن را از دیدگاه اقتصاد برای من تفسیر کن. من هم می‌گفتم خوب من نمی‌توانم. چون تفسیر به رأی می‌شود. ایشان می‌گفتند نه اینطور نیست نگران نباش. من هم نکات اقتصادی که به نظرم می‌آمد و مطالعه داشتم را برایشان می‌گفتم و این برای خود من هم بسیار عجیب بود. بعد‌ها به این فکر کردم که خانم دباغ با درایتی خاص مسائل را از من بیرون می‌کشید، چون اگر با خودم بود هرگز بروز نمی‌دادم. 
 
 ساعتی به اندازه یک‌سال
من ۸ مرداد سال ۱۳۵۳ آزاد شدم. روز دستگیری به پدرم گفتند که من را یک ساعت برای پرسیدن سؤالاتی می‌برند و می‌آورند. آن یک ساعت سؤال و بازجویی به یک سال اسارت در زندان ساواک تبدیل شد. در محاکمه اولیه به ۱۰ سال حبس محکوم شده بود. بعد که نتوانستند اتهام ارتباط با گروه‌ها را ثابت کنند، تبدیل به یک‌سال حبس شد. در آنجا با هم سلولی‌ها مأنوس شده بودیم و دل‌ها خیلی به هم نزدیک شده بود. چیز‌های خوبی از هم یاد گرفتیم. آن سالی که ما زندان بودیم افراد خوبی در آنجا بودند. هر کسی هر چی بلد بود بی‌دریغ به دیگری یاد می‌داد. 
 
 روز خوب پیروزی
من بعد از یک‌سال آزاد شدم و بیرون آمدم. وقتی به خانه رسیدم آن خانه کوچک برای من یک فراخی و وسعت زیادی داشت که به من فشار می‌آورد! یاد بچه‌های داخل زندان افتادم. بچه‌هایی که در فضای بسیار کوچک و محدود زندان به سر می‌بردند. این حالت هنوز هم در من وجود دارد. در نهایت ازدواج کردم و در ادامه زندگی مشترک هم همان اهداف را دنبال کردم و در مسیر انقلاب ماندم. ماحاصل ازدواجم سه پسر و یک دختر است. گاهی نوه‌هایم پای خاطراتم می‌نشینند و برایشان جالب و عجیب است. زمانی که امام به ایران آمدند، نتوانستم از نزدیک امام را ببینم. همان روز در خواب ایشان را دیدم که یک خوشه انگور یاقوتی از زیر عبایشان بیرون آوردند و به من دادند و در خواب خیلی خوشحال شدم. من برای دیدارشان رفته بودم و، چون موفق نشدم، ایشان به خوابم آمدند. انسان‌های زیادی در مسیر انقلاب بودند و هستند که باید از زندگی‌هایشان کتاب‌ها و فیلم‌ها ساخته شود تا نسل‌هایی که آن زمان را درک نکرده و شناختی ندارند، متوجه وضعیت بشوند.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
سید
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۲۴ - ۱۴۰۱/۱۱/۲۳
0
0
سلام تشکرازنشراینگونه مطالب
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار