سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: «حوصلهام سر رفته.» این جمله کوتاه آنقدر قدرت دارد که پدر و مادرها را از وحشت، آزردگی خاطر و عذاب وجدان لبریز کند. اگر حوصله کسی سر رفته باشد، حتماً فرد دیگری در آموزش، غنابخشی یا سرگرمکردن او کوتاهی کرده است. اصلاً چطور ممکن است کسی - خواه کودک یا بالغ- ادعای ملال کند، آن هم در حالی که کارهای زیادی را میتوان و باید فوراً انجام داد؟ اما ملال از آن چیزهایی است که باید تجربهاش کرد، نه آنکه با عجله کنارش زد. برخلاف چیزی که بیشتر افراد در فرایند رشد میآموزند –اینکه فقط افراد حوصله سربر هستند که حوصلهشان سر میرود- ملال سودمند است؛ برای ما خوب است.
اگر کودکان خیلی زود با این قضیه کنار نیایند، بعدها دچار شگفتزدگی نامطبوعی خواهند شد. قبول کنیم که مدرسه میتواند جای خستهکنندهای باشد و واقعیت این است که معلمان وظیفه ندارند به همان ترتیبی که آموزش میدهند، کودکان را سرگرم هم بکنند. قرار نیست زندگی جولانگاه بیپایان سرگرمیها باشد. در رمان «کجا میروی برنادت؟» نوشته ماریا سمپل در سال ۲۰۱۲، مادری به دخترش میگوید: «درست است که حوصلهات سر رفته، اما بگذار راز کوچکی درباره زندگی به تو بگویم. هرچه بیشتر به این فکر کنی که چیزی ملالآور است، ملالآورتر میشود، اما به محض آنکه بفهمی فقط خودت هستی که میتوانی زندگیات را جذاب کنی، اوضاع بهتر خواهد شد.»
قبلاً مردم پذیرفته بودند که ملال بخش بزرگی از زندگی است. خاطرات پیش از قرن ۲۱ سرشار از یکنواختی است. افراد طبقه مرفه، وقتی از پرسهزدن در سالنهای پذیرایی خسته میشدند، به پیادهرویهای طولانی میرفتند و دار و درختها را تماشا میکردند؛ سوار ماشینهایشان میشدند و بازهم دورتر میرفتند و درختان بیشتری را تماشا میکردند. آنهایی که مجبور بودند کار کنند، سختتر کار میکردند. کارهای صنعتی و کشاورزی بیش از حد کسالتبار بودند و به نظر نمیرسید آدمهای زیادی انتظار داشته باشند، شغلشان ارضاکننده باشد. کودکان نیز انتظار چنین آیندههایی را داشتند و از همان عنفوان کودکی با آن اخت میشدند؛ بنابراین چیزی هم جز کتابخانه، درخت و بعدها تلویزیون مضر در بعدازظهرها، در مخیلهشان نمیگنجید.
تنها چند دهه قبل، در دوران از دست رفته کمتوجهی به کودکان، آدمهای بالغ فکر میکردند حدی از ملال ضروری است و کودکان هم خرسند بودند که بزرگترها کاری به کارشان ندارند. امروزه قراردادن کودکان در چنین انفعالی همچون اهمال والدین در انجام وظایفشان دیده میشود. کلیر کینمیلر در مقالهای به نام «شقاوت والدین مدرن» که در نشریه تایمز منتشر شد و بسیار مورد توجه قرار گرفت، به مطالعه جدیدی ارجاع میدهد که براساس آن والدین، صرفنظر از طبقه درآمد یا نژاد، معتقد بودند: «کودکانی که در ساعات بعد از مدرسه حوصلهشان سر میرود، باید در کلاسهای فوق برنامه ثبتنام شوند و والدینی که مشغله دارند باید در صورتی که کودکان از آنها درخواست کنند، تمام کارهایشان را متوقف کرده و به آنها توجه کنند.»
امروزه بچهها، زمانی که والدین دست از سرشان برداشته باشند با وسایل دیجیتالشان به حال خود رها میشوند. والدین برای یک مسافرت طولانی با ماشین یا هواپیما چنان برنامهریزی میکنند که انگار ژنرالهای ارتش هستند و دارند نقشه یک مانور زمینی پیچیده را میریزند. وقتی در دهه ۷۰ کودکان در راه بازگشت حوصلهشان سر میرفت، والدین چه کار میکردند؟ هیچ! اجازه میدادند بوی بنزین خفهشان کند، خواهر و برادرهایشان را عذاب دهند و، چون کمربند ایمنی واقعاً کارایی نداشت، میگذاشتند بچهها با کمربند شکسته بازی کنند. آن روزها اگر از ملال شکایت میکردید، احتمالاً چنین جوابی میشنیدید: «برو بیرون»، یا حتی بدتر: «اتاقت را مرتب کن.» سرگرمکننده بود؟ نه! کمککننده بود؟ بله.
به هر حال ملال میتوان منشأ اتفاقاتی باشد. بعضی از ملالآورترین شغلهایی که من داشتهام، در عین حال خلاقانهترینها هم بودهاند. بعد از مدرسه در یک شرکت واردات کار میکردم و عکسهای نوعی بلوز زشت پِرویی را روی بروشورهای تبلیغاتی میچسباندم. در طول انجام این کار یکنواخت، دستهایم پر از چسب میشد. نمیدانم چرا همه چیز بوی ملاس میداد. ذهن من چارهای نداشت جز آنکه جهانی خیالی بسازد. قصهها درست در آن لحظهای شکل میگیرند که احساس ملال میکنید. هنگام وارسی قفسههای سوپر مارکت، روایتهایی درباره خریدهای مردم درست میکردم.
به محض آنکه با اثرات بیحسکننده ملال اخت شوید، خودتان را در مسیر اکتشاف مییابید. یکنواختی باعث ظهور تفاوتهای جزیی میان درختها و میان آن بلوزها میشود. به همین دلیل است که ایدههای خوب زیر دوش حمام به سراغ آدم میآیند؛ یعنی وقتی اسیر فعالیتی پیش پا افتاده هستید، چراکه درست همان زمان است که به ذهنتان اجازه میدهید پرسه بزند و خود نیز به دنبالش روانه میشوید.
تردیدی نیست که خود ملال در واقع اهمیتی ندارد، بلکه مهم نگرشی است که بدان داریم. هنگامی که فرد به نقطه فروپاشی میرسد، ملال به او میآموزد چگونه واکنشی سازنده نشان دهد؛ چگونه وضعیت را تغییر دهد، اما مادامی که به عادت خوار شمردن ملال چسبیده باشیم، چنین چیزی را یاد نخواهیم گرفت.
توانایی مدیریتکردن ملال، به طرز شگفتانگیزی با توانایی تمرکز و خودگردانی همبسته است. نتایج پژوهشی نشان داده است که افراد مبتلا به اختلالات توجه بیشتر مستعد ملال هستند. جای تعجب نیست که در این جهان مافوق مهیج، آنچه در ابتدا فریبنده به نظر میرسید، دیگر چنان نباشد و آنچه زمانی سرگرمکننده بود، اکنون کسالتبار به نظر آید.
به ویژه مهم است که کودکان در سن کم احساس ملال کنند و اجازه دهیم با این احساسشان تنها بمانند. به جای آنکه این موضوع را همچون «مشکلی» ببینیم که باید به کمک بزرگترها مرتفع گردد، بهتر است اجازه دهیم خود کودکان با آن دست و پنجه نرم کنند.
ما دیگر کودکانمان را اینگونه تربیت نمیکنیم. مدرسهها در برابر فشار آنچه بدان انتظار کودکان میگویند؛ یعنی سرگرمی تسلیم شدهاند و دیگر کمتر نشانی از اصرار بر حفظ کردن چیزهای دیرفهم، خستهکننده و سطحی (درست مانند حجم زیاد اطلاعات) به چشم میخورد. آموزگاران وقت بیشتری را صرف ابداع روشهایی برای «مشارکت دادن» دانشآموزان به یاری رسانههای بصری و «یادگیری تعاملی» میکنند. بچهها دیگر به سخنرانیهای طولانی که متعاقبش بحث هم باشد، گوش فرا نمیدهند؛ پس بر ماست که آموزشی آسان فهمتر برایشان فراهم کنیم.
بدون تردید اگر به جای افزایش سرگرمی به کودکان بیاموزیم در برابر ملال شکیبا باشند، آنان را برای آیندهای واقعیتر آماده خواهیم کرد؛ یعنی آیندهای که در آن جایی برای انتظارات نادرست از کار و زندگی وجود ندارد. روزی فرزندان ما، حتی در شغلی که به هر حال دوستش دارند، ممکن است مجبور شوند کل یک روز را به پاسخ دادن به ایمیلهای جواب داده نشده بگذرانند، ممکن است مجبور شوند گزارشهای مفصل مالی را بررسی کنند، یا دستیار یک ربات در یک انبار بزرگ اینترنتی شوند.
شاید به نظرتان ملالآور بیاید. کار همین است، زندگی همین است. شاید دوباره باید با ملال اخت شویم و به نفع خودمان بهکارش بگیریم. شاید در جهانی که پیوسته خواستههای افراد در حال افزایش است، با کمی هیجان کمتر نیز بتوانیم زندگی کنیم.
نقل و تلخیص از: وب سایت ترجمان
/ نوشته: پاملا پل/ ترجمه: آرش رضاپور
/ مرجع: نیویورک تایمز