کد خبر: 1108371
تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
گفت‌وگوی «جوان» با عفت یوسفی مادر شهیدان سیدرضا و سیدمحسن احمدی که پیکرشان همچنان مفقود است 
چندی پیش که کاروان «لبیک یا حسین» راهی کربلا شد، والدین شهیدان سیدرضا و سیدمحسن احمدی همراهی‌شان کردند؛ کاروانی با همراهی تعدادی از جانبازان جنگ تحمیلی که اکثرشان برای ا‌ولین بار به زیارت عتبات مشرف می‌شدند
صغری خیل‌فرهنگ
چندی پیش که کاروان «لبیک یا حسین» راهی کربلا شد، والدین شهیدان سیدرضا و سیدمحسن احمدی همراهی‌شان کردند؛ کاروانی با همراهی تعدادی از جانبازان جنگ تحمیلی که اکثرشان برای ا‌ولین بار به زیارت عتبات مشرف می‌شدند. با معرفی یکی از دوستان با عفت یوسفی مادر دو شهید آشنا شدم؛ مادری که از سال‌های دور چشم انتظار آمدن پیکر فرزندانش سیدرضا و سیدمحسن است. شهید سیدرضا در ۱۹ آذر ماه ۱۳۵۹ در آبادان و شهید سیدمحسن در عملیات والفجر یک (زمستان ۶۱) به شهادت رسیدند. صلابت مادرانه، مهربانی و صبوری را به خوبی می‌توانستم از لابه‌لای جملاتش حس کنم؛ مادری که ۴۰سال پیش توشه جهاد فرزندانش را بست و آن‌ها را راهی کرد؛ مادری که مرور زندگی و خاطراتش یاد ام‌وهب‌های دشت کربلا را در ذهن تداعی می‌کند. مادر شهیدان عفت یوسفی که حالا ۷۵ سال دارد، همکلام‌مان شده تا از زیارت ارباب بگوید و گریزی بزند به زندگی و سیره دو فرزند شهیدش سیدرضا و سیدمحسن احمدی و یادی کند از برادر شهیدش علیرضا یوسفی. 
 
فرزندان‌تان چند سال پیش برای آزادی راه کربلا به جبهه‌ها رفتند. الان که برای زیارت امام حسین (ع) می‌روید چه احساسی دارید؟
الحمدلله این سومین دوره است که همراه با جانبازان عزیز به سفر زیارتی آمده‌ام. اولین مرتبه زمان صدام لعنتی بود. جنگ که به اتمام رسید، یکسری از خانواده‌ها را برای زیارت حرم امام حسین (ع) آوردند. دومین بار هم سال۱۳۸۰ بود. از این دنیا همین زیارت امام حسین (ع) برای ما کافی است. پسرهایم سیدرضا و سیدمحسن به جبهه رفتند و هنوز هم از آن‌ها نام و نشانی نیست. ۴۰ سال می‌شود که خبری از آن‌ها ندارم. اما در محضر امام حسین (ع) عرض کردم که حسین جان! قربانت بروم، دو فرزند شهیدم برای من نبودند، تنها به من تعلق نداشتند. آن‌ها برای شما بودند. آقا سیدرضا و آقا سیدمحسن رفتند، فدای حضرت علی‌اصغر (ع) و حضرت علی‌اکبر (ع). 
افتخار می‌کنم که هر دو شهیدم پیرو جدشان بودند. وقتی فکر می‌کنم که بعد از شهادت دردانه‌های حسین (ع) چه رفتاری با اهل بیت (ع) ایشان شد، شرم می‌کنم، اما بعد از شهادت پسرهایم همه همراهی‌مان کردند، به ما احترام گذاشتند و تکریم‌مان کردند. در نبود بچه‌ها دلداری‌مان دادند، اما اشقیا با خاندان شما چه کردند؟ امام حسین (ع) همه دارایی‌اش را که فرزندان و عزیزانش بود در راه اسلام و دین داد، من چه کرده‌ام؟ چگونه می‌توانم فردای قیامت در محضر حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) حاضر شوم. 
 
 اصالتاً اهل کجا هستید و چند فرزند دارید؟
ما اهل اصفهان هستیم. من در خانواده‌ای مذهبی پرورش پیدا کرده‌ام. پدرم بسیار مؤمن بود. هر چه امروز دارم را مدیون پدری هستم که در دوران خفقان رژیم شاه در حالی که شش سال بیشتر نداشتم، نماز خواندن به من آموخت. 
۱۳سال داشتم که با پسر عمه‌ام سیدفضل‌الله ازدواج کردم. ماحصل این زندگی تولد هشت فرزند بود. از میان بچه‌ها دو فرزندم به مقام شهادت رسیدند و یکی از بچه‌ها‌یم در سن ۲۲سالگی از غصه و دلتنگی و انتظار برادرانش دق کرد و به رحمت خدا رفت. ایشان بسیار منتظر پیکر برادران خود بود. هر وقت که خبر آزادی اسرا را می‌شنید، تدارک می‌دید و کوچه را آب و جارو می‌کرد. 
هر بار که این حالات را از او می‌دیدم، می‌گفتم: ابراهیم جان چه شده است که خانه را آب و جارو کرده‌ای؟ می‌گفت: مادر جان! اخبار گفته که قرار است اسرا آزاد شوند، حتماً محسن و رضا می‌آیند. 
من پا‌به‌پای همسرم قبل از انقلاب و در زمان رژیم در فعالیت‌های ضدشاه حضور داشتم و اعلامیه و نوار امام را پخش می‌کردم. بچه‌ها را نیز با همین حال‌و‌هوا تربیت کردم. هر زمان که رساله خواندن همسرم تمام می‌شد، سیدرضا آن را به چاه آب درون منزل می‌برد و در کنار نوار‌ها و اعلامیه‌های دیگر پنهان می‌کرد. نهایتاً وقتی سیدرضا دو سال داشت از اصفهان به تهران کوچ کردیم. 
 
 اولین رزمنده خانه‌تان سیدرضا بود. چه شد که برای جهاد راهی جبهه شد؟
سیدرضا ابتدا در کمیته انقلاب اسلامی سعدآباد فعالیت داشت. ۱۵ مهرماه سال ۱۳۵۹ بود که به خانه آمد و به من گفت: مادر جان! از شما یک خواسته دارم، گفتم اگر بتوانم خواسته‌ات را برآورده کنم، خوشحال می‌شوم. گفت می‌خواهم به جبهه بروم. گفتم باشد. با خودش برگه‌ای آورده بود تا امضا کنم! برگه را امضا کردم، بسیار خوشحال شد و اصلاً باور نمی‌کرد، حتی می‌خواست دست‌های مرا ببوسد، گفتم نه مادر! شما سادات هستید، هیچ وقت اجازه نمی‌دهم با وجود اینکه من مادرتان هستم، دست مرا ببوسید!
فردای آن شب حدود ساعت۱۲ شب گفت مادر جان! یک خواسته دیگر از شما دارم، گفتم چه مادرجان؟ گفت از بابا خجالت کشیدم تا برگه رضایتنامه را به ایشان بدهم. اگر امکان دارد شما برگه من را بدهید تا امضا کند. گفتم باشد پسرم. 
حاج آقا شیفت شب بود. صبح به خانه آمد. حدود ساعت ۴ بعد از ظهر بود برگه رضایتنامه را بردم و نشانش دادم و گفتم سیدرضا می‌خواهد به جبهه برود، اگر می‌شود این برگه را امضا کنید پدر سیدرضا به گریه افتاد و گفت شما که مادر هستید و آنقدر زحمت کشیده‌اید امضا کرده‌اید، بعد من امضا نکنم! ایشان رضایتنامه را امضا کرد. 
سیدرضا ۱۹ ساله بود که برگه رضایتنامه من و پدرش را با خوشحالی برداشت و به جبهه رفت. 
آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که چطور مرا با خوشحالی در آغوش گرفت و گفت اگر شهید شوم، قول می‌دهم نخستین کسی باشم که برای رفتن به بهشت شفاعتت می‌کنم. 
او رفت و حدود سه ماهی می‌شد که دیگر ندیدیمش. دوسه نامه برای ما فرستاد، اما ما دیگر سیدرضا را زیارت نکردیم تا خبر شهادت و مفقودالاثری‌اش را به ما دادند. 
 
 خبر شهادت ایشان را چه کسی به شما داد؟
شهیدان سلیمانی از دوستان سیدرضا بودند که در راهپیمایی‌های قبل از انقلاب و فعالیت‌های انقلابی همراه هم بودند. شهیدان سلیمانی هر دو به شهادت رسیدند و ما در تشییع پیکرشان شرکت کردیم. همان زمان سیدرضا هم شهید شده بود، اما من نمی‌دانستم و اطلاع نداشتم. 
در مراسم تشییع پیکر شهیدان سلیمانی متوجه شدم نگاه مردم به من است. آن‌ها مرا به هم نشان می‌دادند و گریه می‌کردند. با خودم گفتم یعنی چه؟ چرا به من نگاه می‌کنند و گریه می‌کنند؟ بعد از حدود ۴۰ روز وقتی همسرم به آبادان رفت تا خبری از بچه‌ها بگیرد، متوجه شهادت سیدرضا شد. وقتی به خانه آمد، از حال و روز همسرم متوجه شدم خبری شده است. شنیدن خبر شهادت سیدرضا برایم تعجب نداشت. من فرزندم را می‌شناختم و می‌دانستم که عاشق شهادت است. 
در دوران انقلاب سیدرضا وسط میدان مبارزه بود. سیدرضا بسیار کتک خورد و یک شبانه‌روز به خانه نیامد، آن روز با خودم گفتم احتمالاً شهید شده باشد، اما او آمد با بدنی مجروح و کبود. آنقدر کتک خورده بود که زیر چشم‌هایش کبود شده بود. یک ماه تمام مراقبش بودم تا حالش بهتر شود، اما با این حال در راهپیمایی شرکت می‌کرد. هرگز در خانه نمی‌نشست. همان زمان دوران قبل از انقلاب به سیدرضا گفتم: رضا جان! دوست دارم مادر شهید شوم، اما فکر نکنم خداوند این لیاقت را به من بدهد. دوست داشتم به عشق حضرت زینب (س)، من هم مادر شهید باشم، اما از اینکه در آن دوران این اتفاق نیفتاد، افسوس می‌خوردم. سیدرضا که این حال مرا می‌دید، گفت: مادر این انقلاب سرپایینی‌هایش را رفته و در مسیر سربالایی کار سخت‌تری دارد. تازه انقلاب شده است و ما کار‌های ناتمام بسیاری داریم. نگران نباش من هم شهید می‌شوم. من ۳۳ سال بیشتر نداشتم که مادر شهید شدم. سیدرضا ۱۸ساله بود که در تاریخ ۱۹ آذر ماه سال۵۹ به شهادت رسید و سیدمحسن ۱۵سال و سه ماه داشت که به برادر شهیدش ملحق شد. بچه‌هایم قد رشیدی داشتند و کسی فکر نمی‌کرد سن‌شان کمتر از قدو قواره‌شان باشد. وقتی به بهشت زهرا می‌رفتم، سر مزار شهدای گمنام می‌نشستم تا به جای مادر و خواهرشان برای‌شان حمد و فاتحه‌ای بخوانم. حالا ۴۰ سالی می‌شود که خودم مادر دو شهید مفقودالاثرم. 
 
 شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
بعد از اینکه خبر شهادت سیدرضا را به ما دادند، یکی از همرزمانش به ما گفت دیگر تفحص نکنید، ایشان به شهادت رسیده است. گفتیم که توضیح دهید چطور شهید شده‌اند؟ گفتند: در حصر آبادان و خرمشهر سیدرضا به همراه ۲۰ نفر دیگر هم‌قسم شدند و به سمت دشمن حمله کردند. دشمن فکر می‌کرد که این نیرو‌ها عقبه زیادی پشت‌شان دارند و پا به فرار گذاشتند و بچه‌ها نیز توپ و تانک آن‌ها را به غنیمت گرفتند و به عقب آوردند. زمانی که دشمن متوجه وضعیت بچه‌ها شد، مجدد به صحنه بازگشت و از آن ۲۰ نفر تنها دو نفر زنده ماندند و مابقی شهید شدند. ۱۵ روز بعد از این موضوع، رفتیم جست‌وجوی رزمندگان و تکه‌های بدن‌شان را جمع کردیم. آن‌ها قابل شناسایی نبودند. نهایتاً در فیاضیه خرمشهر و آبادان ۱۸قبر برای آن تکه‌های شهدا آماده کردیم. 
 
 سال‌هاست از آخرین بدرقه سیدرضا می‌گذرد، چطور دوری و دلتنگی فرزندتان را تاب آورده‌اید؟ 
شوخی نیست! ۴۰ سال منتظر بازگشت دردانه‌هایت باشی. سیدرضا همیشه می‌گفت می‌خواهم همانند مادرم حضرت زهرا (س) گمنام باشم و جنازه‌ام برنگردد. سیدرضا همانطور که خودش می‌خواست گمنام ماند. بعد از شهادت سیدرضا مدتی به بنیاد شهید می‌رفتم و عکس‌های شهدا را نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم، شاید بچه‌های بنیاد متوجه نکته‌ای نشده‌اند و خودم بتوانم پسرم را پیدا کنم، اما کمی بعد به یاد آرزوی قلبی سیدرضا افتادم که می‌خواست مانند مادر خویش حضرت فاطمه زهرا (س) گمنام بماند. برای همین دیگر پیگیری نکردم. با خودم فکر می‌کنم آن‌ها که در محضر حضرت زهرا (س) روسفیدند، شاید ما را هم شفاعت کنند. من به شهادت سیدرضا، سیدمحسن و برادرم علیرضا که در عملیات خیبر به شهادت رسیده‌اند افتخار می‌کنم. 
 
 بعد از شهادت سیدرضا چطور سیدمحسن را راهی جبهه کردید؟ 
سال۱۳۶۱ سیدمحسن به جبهه رفت. او متولد ۱۳۴۶ شمیرانات تهران بود. هنگامی که برادرش سیدرضا به شهادت رسید گفت می‌خواهم بروم، گفتم هنوز کوچک هستی، هنوز سن کمی داری و نمی‌توانی به جبهه بروی، گفت می‌توانم، گفتم چه کار می‌خواهی کنی؟ چه کاری از دست تو برمی‌آید؟ گفت لباس‌ها و پتو‌های رزمندگان را که می‌توانم جمع کنم و بشورم. اصلاً چای که می‌توانم برای آن‌ها بریزم. گفتم بسیار خب، درست را بخوان، اگر قبول شدی، تابستان برو. 
سیدمحسن درسش را خوب خواند و بعد از قبولی در تابستان راهی شد. سه ماه تابستان که تمام شد، دیگر نتوانستیم او را نگه دارم. حریفش نبودم. محسن با تغییر تاریخ شناسنامه‌اش توانست اعزام شود، حتی برای سال تحصیلی جدید در مدرسه ثبت‌نامش کردیم، اما به مدرسه نرفت و مجدداً به جبهه بازگشت. 
 
سیدمحسن در چه عملیاتی به شهادت رسید؟
اعزام دوم محسن همزمان بود با عملیات والفجر یک. او ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ در فکه توسط نیرو‌های عراقی شهید شد. تاکنون اثری از پیکرش به دست نیامده است. او همراه تعدادی از همرزمانش در کانال مانده بود، حتی دوستانش شهادتش را به چشم دیده بودند، اما نتوانسته بودند پیکرش را به عقب برگردانند. وقتی خبر شهادت سیدمحسن را برای ما آوردند، پدرش راهی جبهه شد تا پیکرش را بیاورد. نمی‌خواستیم او هم مانند سیدرضا مفقود بماند، اما خواست خدا طور دیگری رقم خورده بود. پدرش نتوانست سیدمحسن را پیدا کند. منطقه در دست دشمن و زیر آتش سنگین بعثی‌ها بود. سیدمحسن هم رفت به میهمانی حضرت زهرا (س) و همسفره برادرش سیدرضا شد. 
او ۱۵ سال داشت، اما وصیتنامه‌ای از خود برای ما به یادگار گذاشت که در آن وصیتنامه من و پدرش را به یکدیگر سپرده بود و از ما خواسته بود پای انقلاب و رهبری بمانیم. 
 
مایلیم از برادر شهیدتان علیرضا یوسفی بیشتر بدانیم. ایشان در چه عملیاتی به شهادت رسیدند؟
ما سه خواهر و دو برادر بودیم. علیرضا متولد سال ۱۳۴۱ بود که در عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید. برادر دیگرم هم که در جبهه حضور داشت، بار‌ها و بار‌ها در جبهه مجروح شد و حالا دیگر به قولی اثری از او برای ما مانده است. 
علیرضا بسیار مهربان و دوست‌داشتنی بود. اگر بخواهم برای‌تان او را در یک کلمه مجسم کنم، باید بگویم او یک فرشته بود. خبر شهادتش را بنیاد شهید به ما داد و ۲۴ ساعت بعد پیکرش را برای‌مان آوردند. 
من قبل از مادرم، مادر شهید شده بودم. دیدن لحظاتی که بر مادرم می‌گذشت برایم یادآور روز‌های شهادت دردانه‌هایم سیدرضا و سیدمحسن بود، اما علیرضا اولین شهیدی بود که مزار داشت و می‌توانستیم برای لحظاتی در کنارش بنشینیم و درددل‌های‌مان را با او در میان بگذاریم. مزار برادر شهیدم قطعه ۲۷ بهشت زهرا (س) است.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار