جوان آنلاین: چند هزار شهيد گلگون كفن براي پيروزي انقلاب اسلامي از جان، جواني و همه هستيشان گذشتند تا درخت تنومند انقلاب اسلامي ريشه بگيرد و حالا بعد از 45 سال ريشه انقلاب اسلامي ايران را در كشورهاي غريب و مظلوم غرب آسيا ميبينيم يا در آفريقاي ستم ديده از يوغ استكبار و در امريكاي لاتين رها شده از ظلم امريكاي جنايتكار. آري! اين صداي انقلاب اسلامي ايران است كه ميشنويم. صداي واضح و رسا از شهداي عزيزمان كه با نداي «هل من ناصر ينصرني» هنوز دلهاي آگاه را به ياري ميطلبند... شهيد محمد هادي مهدوي از شهداي انقلاب اسلامي است كه سال 1334 در روستاي كوشك هزار از توابع سپيدان استان فارس متولد شد. او درست در روز 22 بهمن 1357 هنگام مبارزه با مأموران رژيم پهلوي در شيراز به شهادت رسيد و پيكرش در زادگاهش روستاي كوشك هزار بيضاء به خاك سپرده شد. آنچه ميخوانيد هم كلامي ما با قاسم مهدوي برادر شهيد و از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است.
شما برادر كوچكتر شهيد بوديد؟
بله، من متولد سال 1342 هستم و هشت سال از شهيد كوچكتر بودم. محمد هادي متولد سال 34 بود. پدرمان شغل كشاورزي داشت. غير از محمدهادي، دو پسرعمو و چند نفر از اقوام ما هم در فعاليتهاي انقلابي سهيم بودند، اما شهيد از همه فعال تربود.
برادرتان از چه سالي وارد فعاليتهاي انقلابي شدند؟
آن زمان مدرسه راهنمايي در روستايمان نبود. محمد هادي براي ادامه تحصیل مجبور شد به شيراز برود و براي تأمين مخارج تحصيلش كارگري ميكرد. از همان زمان جرقههاي آگاهي از شرايط كشور در ذهنش زده شد. خصوصاً كه سال 1352 تا 1354 سربازياش را در كاخ سعدآباد گذراند. همه روستاهاي ايران زمان طاغوت وضعيت ارباب رعيتي داشتند. عامه مردم در فقر و فلاكت زندگي ميكردند. از همان زمان هادي به همراه پسرعموها، دايي و دوستاني كه در مسجد نزديك منزل ما در شيراز حضور داشتند، فعاليتهاي ضد رژيم شاه را شروع كردند. هادي خيلي باهوش و شجاع بود. زماني كه ترس و وحشت وجودم را فرا ميگرفت، او شجاعانه جلو ميرفت و ترسي از مأموران نداشت.
نحوه شهادتشان چطور بود؟
عصر 21 بهمن هادي به همراه مردم پادگانها را تسخير كردند. بعد براي تصرف كلانتري 3 خيابان لطفعلي خانزند به درب شيخ رفتند. آنجا را هم تصرف كردند. از آن جا به سمت كلانتري4 در خيابان شهناز تختي حركت كردند. فرمانده كلانتري، چهار اسلحه ژ. 3 تحويل انقلابيها داد و با مردم همراه شد. سلاحها به دست محمدهادي افتاد. در همين لحظه مأمورين رژيم، مردم را با مسلسل به رگبار بستند. هادي به اتفاق سه نفر ديگر از دوستانش با اسلحههاي غنيمتي كه گرفته بودند، به پشت بام بانك ملي روبهروي شهرباني رفتند. از آن بالا ديد خوبي به مأموران داشتند و شروع به تيراندازي كردند. درگيري شديد شد. مردم سراسيمه به هرطرف ميرفتند. مأموران شاه بلاانقطاع تيراندازي ميكردند. در اين درگيريها سه نفر از مردم شهيد شدند. سه گلوله هم به كشاله ران، پهلو و سينه محمدهادي اصابت كرد. خونش به سمت ناودان پشت بام سرازير شد و صبح 22 بهمن 1357 در روز طلوع فجر انقلاب به شهادت رسيد.
23 بهمن شهيد دستغيب بر پيكر به خون خفته محمدهادي و شهداي ديگر حاضر شد و براي شان نماز اقامه كرد. محمد هادي اولين شهيد انقلاب اسلامي در زادگاهش روستاي بيضاء بود. چهل روز بعد از شهادتش مادرم نتوانست هجرش را تاب بياورد و او هم به ديدار معبود شتافت.
گويا شهيد دستغيب در فعاليتهاي انقلابي برادرتان نقش داشتند؟
محمدهادي با آيتالله رباني و شهيد دستغيب كه از بزرگان شيراز بودند، ارتباط داشت. در كارهاي انقلابي و راهپيماييها از آيتالله رباني مشورت ميگرفت. برادرم در مسجدنو كه معروف به مسجد سيدالشهدا(ع) است، فعاليتهاي انقلابياش را شروع كرد. همان جا از طريق آقاي پيشوا كه امام جماعت مسجد بود، به آيتالله رباني متصل شد. اما كمي بعد فعاليتهاي انقلابي محمدهادي لو رفت و كمكم ساواك روي خانواده ما حساس شد. هادي براي اينكه خانواده را ببيند شبانه به محل ميآمد و صبح بعد از نماز از روستا ميرفت. پدرم خيلي بيتابي ميكرد. محمد هادي ميخواست براي مردم روشنگري كند و بگويد در كاخ سعد آباد تهران شاهد چه تجملاتي بوده و حكومت پهلوي چه ظلمها به مردم ميكنند.
موقع شهادت هادي، شما هم در كنارش بوديد؟
برادرم دو هفته قبل از شهادتش، يكبار ديگر هم مجروح شده بود. ساعد دستش شكسته بود. با همان دست شكسته فعاليت ميكرد. من تا يك ساعت قبل از شهادت كنارش بودم. البته آن موقع سنم كم بود. محمدهادي نگرانم بود. به من گفت برگرد خانه. مجبور شدم برگردم. اما نگرانش بودم و پيگيرش شدم ببينم كجاست. از عصر21 بهمن تا 9 صبح 22 بهمن، شهرباني توسط مردم انقلابي تسخير شد. نيروهاي شاه معدوم حدود 60 نفر از مردم را به شهادت رساندند. روزنامه كيهان تاريخ 7 اسفند سال 1357 عكس شهداي آن روز را منتشر كرد.
اين طور كه از صحبتهايتان برميآيد، برادرتان در مبارزه مسلحانه با مأموران بسيار فعال بودند؟
اجازه بدهيد يك خاطره برايتان تعريف كنم. شهيد محمدحسن بيضاوي از دوستانمان سرتيم نگهباني پادگان گنبد كابوس بود. ماه رمضان سال 1356 كه آقاي خلخالي در اين زندان در تبعيد بود، بيضاوي مخفيانه افطار و سحري براي خلخالي ميبرد. مأموران شاه متوجه شدند و بيضاوي را دستگير كردند. بيضاوي به محمدهادي گفته بود فردي روحاني به نام خلخالي در پادگان زنداني است. من ارشد گروه نگهبانيشان هستم. قرار بود براي ادامه تبعيد مرحوم خلخالي را به سمت جزيره جاسك ببرند. محمدهادي تصميم ميگيرد روز انتقال آقاي خلخالي، با دوستانش برود و ايشان را بين راه آزاد كند. به بيضاوي گفته بود طوري صحنهسازي ميكنيم تا مأموران متوجه نشوند. بيضاوي در جواب گفته بود اگر اين كار را بكنيد، من را اعدام ميكنند. اما محمد گفته بود مگر شما انقلابي نيستي! بايد به كارت اعتقاد داشته باشي و از چيزي نترسي! بعد برادرم براي آزادي آقاي خلخالي اقدام ميكند، اما بين راه متوجه ميشود كه عملياتشان لو رفته است. لذا مجبور ميشود به شيراز برگردد. شهيد حاج محمد حسن بيضاوي اهل روستاي ما بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به من گفت آقاي خلخالي در زندان شاه ماند و با يك گروه ديگر به جاسك تبعيد شد. اين اتفاق سال 56 يعني چند ماه قبل از پيروزي انقلاب اسلامي رخ داده بود.
ماجراي آن درگيري كه باعث مجروحيت محمد هادي شد چه بود؟
يكبار مأموران ساواك به داخل مسجد نو هجوم بردند و با مردم درگير شدند. محمد هادي با تعدادي از انقلابيون به پشت بام مسجد رفت. اسلحه نداشتند و با سنگ به مأموران شاه حمله كردند. مأمورين پهلوي به سمتشان شليك كردند. محمدهادي از بالاي پشت بام خودش را به داخل كوچه روبهروي مدرسه حكيم انداخت و از ناحيه ساعد دچار شكستگي شد. طلبههاي مدرسه او را به داخل مدرسه بردند و براي درمان دستش، او را شبانه به شكستهبند سنتي در دروازه كازرون رساندند. چند روز از محمد هادي خبري نداشتيم. دل نگران بوديم. مادرم خيلي نگران بود. از ژاندارمري آمدند پدرم را به پاسگاه بردند و از او خواستند محمدهادي را تحويل بدهد. پدرم گفته بود پسرم شيراز زندگي ميكند و اطلاعي از او ندارم. مادر با حال بيمارش فقط سراغ هادي را ميگرفت. به همه گفتند هادي براي كار به بندرعباس رفته است. تا مدتها محمدهادي به جمع اقوام نميرفت. گاهي شبانه به روستا ميآمد. از راه دور مادر را نگاه ميكرد و ميرفت.
برادرم در كل بسيار فرد فعالي بود. روز پايين كشيدن مجسمه شاه در فلكه ستاد، من هم در كنار محمد هادي بودم. دوستانش گفتند امروز قرار است اين مجسمه لعنتي شاه را بيندازيم. مردم جمع شده بودند. حلقه گل را به گردن مجسمه انداختند و افرادي كه سوارماشين بودند قلاب سيم بكسلي را به دسته گل وصل كردند. ماشين حركت كرد و مجسمه شاه سرنگون شد. از داخل ستاد ارتش به مردم تيراندازي ميكردند. ولي مجسمه شاه نقش بر زمين شده بود و كمي بعد هم كه خود شاه و حكومتش سرنگون شدند.