جوان آنلاین: متنی که پیشرو دارید، برگرفته از کتاب «کوهستان آتش»، نوشته گلعلی بابایی است. در جریان عملیات والفجر ۴، عمران (عبدالله) پستی، فرمانده گردان حبیب بن مظاهر به سختی مجروح میشود. علت مجروحیت او جلو نیامدن گردان سلمان فارسی در محور سمت چپ گردان حبیب و نرسیدن نیروهای گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشکر ۳۱ عاشورا در سمت راست این گردان و همچنین مقاومت سرسختانه نیروهای دشمن در یکی از سنگرهای آتشبار دوشکا بود. در آن لحظات فرمانده گردان حبیب، عمران پستی مصمم میشود سنگر تیربار دشمن را شخصاً منهدم کند. در کتاب کوهستان آتش، واقعه رو به رو شدن با سنگر تیربار دشمن از زبان خود شهید عمران (عبدالله) پستی شرح داده شده است.
تیربار لعنتی
آن تیربار لعنتی دشمن بدجوری داشت از بچههای گردان ما تلفات میگرفت. به چند نفر از بچههایی که اطرافم بودند، گفتم بروید آتش آن تیربار را خاموش کنید. آنها هم رفتند و با آر پی جی به سمت سنگر تیربار شلیک کردند، اما نتوانستند آن را از کار بیندازند.
بعثیها متقابلاً به سمت آن بچهها شلیک کردند که بر اثر همین اجرای آتش، چند نفر از آنها شهید یا مجروح شدند. مجدداً به چند نفر دیگر گفتم بروید. آنها هم بدون هیچ درنگی رفتند، اما آتش سنگین کالیبر دشمن از همان ابتدا آنها را زمینگیر کرد.
احساس کردم این مأموریت، مأموریت سنگینی است و اجرای آن، کار بچهها نیست. شخصاً معتقدم یک فرمانده باید در چنین موقعیتهایی خودش دستبهکار شود. این شد که تصمیم خودم را گرفتم. بیسیم و دیگر وسایل انفرادیام را تحویل بچههای همراهم دادم و گفتم «خودم میروم.» اگر نمیرفتم، چه بسا کل عملیات گردان ما را همان یک موضع تیربار دشمن فلج میکرد.
چند نفری آمدند تا مانع از عزیمت من بشوند. گفتند «برادر عبدالله! اجازه بده ما خودمان میرویم و این تیربار را خاموش میکنیم.» گفتم: «نه، شما همینجا بمانید.» بعد همراه دو نفر از بچههای ادوات خمپاره ۶۰ گردان که اسلحه هم نداشتند، آماده شدیم تا به سمت آن سنگر تیربار برویم.
مجروحیت شدید
اسلحه خود را به یکی از آن دو نفر دادم و یک اسلحه دیگر هم تهیه کردم و به آن دیگری دادم. بعد از آن با یک قبضه آر پی جی به سمت پشت سنگر تیربار راه افتادیم. تا حوالی دو، سه متری آن سنگر، با احتیاط پیش رفتیم. از همانجا شروع کردیم به پرتاب نارنجک دستی. هفت، هشت تا نارنجک انداختیم. متقابلاً بعثیهای درون سنگر هم به سمت ما نارنجک انداختند. دوتا نارنجک اول را طوری رد کردیم، اما سومین نارنجک، همراه با یک موشک آر پی جی بغل ما منفجر شد.
یک لحظه احساس کردم تمام بدنم آبکش شده، توی آن وانفسا و در حالت هوشیاری و بیهوشی، شنیدم که یکی فریاد زد «ای وای برادر عبدالله شهید شد!» خود من هم احساس کردم دارم شهید میشوم، اما خیلی زود فهمیدم که نخیر! از این خبرها نیست.
در همان لحظات بچهها آمدند تا من را از آن معرکه نجات بدهند که بعثیهای داخل آن سنگر تیربار دوباره به سمت ما تیراندازی کردند. بر اثر این تیراندازی، یکی از بچههای مجروح، شهید شد. بعد هم بقیه نفرات، من را کشانکشان بردند و در پناه یک تخته سنگ بزرگی قرار دادند تا امدادگرها بیایند و زخمهایم را پانسمان کنند.
تعداد تیرها و ترکشها آنقدر زیاد بود که یکی از آنها دست و کتفم را شکست. علاوه بر این پاها، گردن و سر من هم بهشدت مجروح شده بودند.
حالا چه کنیم؟
بیسیمچیها و پیکها آمدند و گفتند: «حالا چه کار کنیم؟» گفتم: «همگی شما باید از همین لحظه در اختیار معاونهای گردان باشید تا وقتیکه این عملیات تمام بشود.»
سیدمجتبی گنجی، فرمانده گروهان یکم گردان حبیب نیز منظری دیگر بر آن واقعه گشوده است:
در یک لحظه دیدم چند تیر به کتف و ترقوه عبدالله خورده و او را نقش بر زمین کرده است. سریع با بیسیمچیام رفتم سر وقت او. دیدم از نیمتنه بالایی بدن عبدالله، خون زیادی فوران میزند. خواستم کمکش کنم، گفت: «سید، مرا رها کن و برو گروهانت را ببر بالا.» این کلمات را هم با تحکم گفت و هم با التماس. تا خواستم توضیح بدهم، گفت: «مگر من فرمانده شما نیستم؟ رهایم کنید و بروید جلو.»